(سنگی از جنس بلور Part6)
ماری:حالا پاشو بریم پایین وروجک .خنده* دستشو سمت ا/ت دراز کرد*
ا/ت:خنده*دست ماری رو گرفت و از روی تخت پایین اومد*
باهم از در اتاق اومدن بیرون و از پله ها پایین رفتن و راهیه اتاق خانم کریستوف، مسئول کلیسا شدن، جو خیلی عجیبی بین اون دو ساکن بود،ا/ت ای که همچنان شنگول بود و ماریی که سعی در پنهان کردن بغض دردناکش بود.
خیلی تفاوت بین اونا بود*
ا/ت:مامری
ماری:بله عزیزم؟
ا/ت:باز کاری کردم که منو داریم میریم پیش خانم کریستوف؟؟
ماری:نه....مگه حتما باید کاری کنی تا پیش خانم کریستوف بری؟؟
ا/ت:تا اونجایی که یادمه همیشه بخاطره خرابکاریام پیشه خانم کریستوف میرفتم ،البته بزور تو و در نهایت نزدیک ۳ ساعت فقط قرقر میکرد و داد می کشید،هنوزم وقتی یادم میاد گوشام درد میکنه (الکی گرفتن گوش )
ا/ت:وای وای وای
ماری:خنده*
ماری :خوبه که خودت داری میگی.خنده*
ا/ت:مامری-__-
ماری:باشه باشه ،نترس چیزی نشده
رسیدن دمه در اتاق *
ماری سمت ا/ت برگشت ،بغلش کرد و با حالت مهربانه که شبیه دلسوزی مادرانه بود گفت*
ا/ت:تعجب*
ماری:ا/تی..... دخترم خیلی دوست دارم توام مامری رو دوست داری مگه نه؟(بغض)
ا/ت:مگه میشه من تورو دوست نداشته باشم مامری؟؟
ماری:اگه چیزی شد ،حتی اگه ازم متنفر بشی بازم منو تا ابد دوست داری؟؟
ا/ت:من هیچوقت ازت متنفر نمیشم مامری،تو مامان منی مگه میشه بچه از مادرش متنفر بشه؟لبخند*
ماری:یه اشک از چشم چپش به سمت پایین چشمش اومد *
ماری:مامری ام تورو تا ابد دوست داره حتی اگه کنارت نباشه
ا/ت:مامری..
ماری بلند شد و لبخند زد*
ماری:بریم تو
ماری درو زد *
خانم کریستوف:بیا تو
ماری درو باز کرد اول ا/ت رفت داخل و بعد ماری داخل شد و درو بست *
ا/ت:سلام خانم کریستوف
کریستوف:سلام ا/ت خوبی
ا/ت:ممنون
خانم کریستوف:لبخند*
خانم کریستوف:روبه ماری*
خانم کریستوف:تو خوبی ماری؟
ماری:بنظر شما؟
خانم کریستوف:لبخند تلخ*
خانم کریستوف: روبه ا/ت*
ا/ت میشه بری بیرون دخترم،برو با بچه ها بازی .لبخند*
ا/ت:چشم خانم.کنجکاونگاه کرد*
چند قدمی برداشت وقتی به در رسید سرشو برگردوند و به ماری نگاه کرد*
ماری:لبخند*
ماری:برو.*آروم *
ا/ت:صورتشو از ماری گرفت و درو باز کرد و از اتاق خارج شد*
ویو ا/ت*
ا/ت:واقعا فازشونو درک نمیکنم ،اول چرا بردنم تو اتاق بعدشم گفت برو بیرون...بیخی برم پیشه بچه ها
رفت*
ویو تو حیاط کلیسا*
ا/ت:همون طور روی تاب نشسته بود و داشت فکر میکرد که*
یونگ سو:پخخخخخخ
ا/ت:یاااا ترسوندیم!
روستای صمیمی ا/ت یعنی یونگ سو ،مولجی و اینُرا اومدن و یونگ سو از پشت پرید ا/ت رو ترسوند*
یونگ سو:خخخخخخخ
اینُرا:هی یونگ سو اینقدر ا/ت رو اذیت نکن
یونگ سو:یا مگه من چیکارش کردم ،بعدشم این کار هر روزمه دیگه بعداز این همه وقت مادمازل عادت نکردن تقصیر من نیست.
مولجی:حالا اینقدر بحث نکنین چیزی نشده که.خنده*
ا/ت:خنده*
یونگ سو:راستی
رفت جلو پیشه ا/ت روی تاب بزرگ نشست*
یونگ سو:بگو ببینم چی شده که امروز اینقدر به خودت رسیدی؟؟
ا/ت:خودمم نمیدونم
یونگ سو:-_-
شرطا*
لایک=۱۵
کامنت=۱۵
بالاخره آپ شد😂💜
ا/ت:خنده*دست ماری رو گرفت و از روی تخت پایین اومد*
باهم از در اتاق اومدن بیرون و از پله ها پایین رفتن و راهیه اتاق خانم کریستوف، مسئول کلیسا شدن، جو خیلی عجیبی بین اون دو ساکن بود،ا/ت ای که همچنان شنگول بود و ماریی که سعی در پنهان کردن بغض دردناکش بود.
خیلی تفاوت بین اونا بود*
ا/ت:مامری
ماری:بله عزیزم؟
ا/ت:باز کاری کردم که منو داریم میریم پیش خانم کریستوف؟؟
ماری:نه....مگه حتما باید کاری کنی تا پیش خانم کریستوف بری؟؟
ا/ت:تا اونجایی که یادمه همیشه بخاطره خرابکاریام پیشه خانم کریستوف میرفتم ،البته بزور تو و در نهایت نزدیک ۳ ساعت فقط قرقر میکرد و داد می کشید،هنوزم وقتی یادم میاد گوشام درد میکنه (الکی گرفتن گوش )
ا/ت:وای وای وای
ماری:خنده*
ماری :خوبه که خودت داری میگی.خنده*
ا/ت:مامری-__-
ماری:باشه باشه ،نترس چیزی نشده
رسیدن دمه در اتاق *
ماری سمت ا/ت برگشت ،بغلش کرد و با حالت مهربانه که شبیه دلسوزی مادرانه بود گفت*
ا/ت:تعجب*
ماری:ا/تی..... دخترم خیلی دوست دارم توام مامری رو دوست داری مگه نه؟(بغض)
ا/ت:مگه میشه من تورو دوست نداشته باشم مامری؟؟
ماری:اگه چیزی شد ،حتی اگه ازم متنفر بشی بازم منو تا ابد دوست داری؟؟
ا/ت:من هیچوقت ازت متنفر نمیشم مامری،تو مامان منی مگه میشه بچه از مادرش متنفر بشه؟لبخند*
ماری:یه اشک از چشم چپش به سمت پایین چشمش اومد *
ماری:مامری ام تورو تا ابد دوست داره حتی اگه کنارت نباشه
ا/ت:مامری..
ماری بلند شد و لبخند زد*
ماری:بریم تو
ماری درو زد *
خانم کریستوف:بیا تو
ماری درو باز کرد اول ا/ت رفت داخل و بعد ماری داخل شد و درو بست *
ا/ت:سلام خانم کریستوف
کریستوف:سلام ا/ت خوبی
ا/ت:ممنون
خانم کریستوف:لبخند*
خانم کریستوف:روبه ماری*
خانم کریستوف:تو خوبی ماری؟
ماری:بنظر شما؟
خانم کریستوف:لبخند تلخ*
خانم کریستوف: روبه ا/ت*
ا/ت میشه بری بیرون دخترم،برو با بچه ها بازی .لبخند*
ا/ت:چشم خانم.کنجکاونگاه کرد*
چند قدمی برداشت وقتی به در رسید سرشو برگردوند و به ماری نگاه کرد*
ماری:لبخند*
ماری:برو.*آروم *
ا/ت:صورتشو از ماری گرفت و درو باز کرد و از اتاق خارج شد*
ویو ا/ت*
ا/ت:واقعا فازشونو درک نمیکنم ،اول چرا بردنم تو اتاق بعدشم گفت برو بیرون...بیخی برم پیشه بچه ها
رفت*
ویو تو حیاط کلیسا*
ا/ت:همون طور روی تاب نشسته بود و داشت فکر میکرد که*
یونگ سو:پخخخخخخ
ا/ت:یاااا ترسوندیم!
روستای صمیمی ا/ت یعنی یونگ سو ،مولجی و اینُرا اومدن و یونگ سو از پشت پرید ا/ت رو ترسوند*
یونگ سو:خخخخخخخ
اینُرا:هی یونگ سو اینقدر ا/ت رو اذیت نکن
یونگ سو:یا مگه من چیکارش کردم ،بعدشم این کار هر روزمه دیگه بعداز این همه وقت مادمازل عادت نکردن تقصیر من نیست.
مولجی:حالا اینقدر بحث نکنین چیزی نشده که.خنده*
ا/ت:خنده*
یونگ سو:راستی
رفت جلو پیشه ا/ت روی تاب بزرگ نشست*
یونگ سو:بگو ببینم چی شده که امروز اینقدر به خودت رسیدی؟؟
ا/ت:خودمم نمیدونم
یونگ سو:-_-
شرطا*
لایک=۱۵
کامنت=۱۵
بالاخره آپ شد😂💜
۷.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.