رمان ارباب من پارت: ۶٠
هوا تاریک شده بود و من هنوز توی اتاق مونده بودم اما وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد از جا پاشدم و گفتم:
_ به درک که مجبورم صورت نحس بهراد رو ببینم، نمیتونم از گشنگی بمیرم که!
و بالافاصله از اتاق خارج شدم و آروم آروم شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.
به سالن پایین که رسیدم بهراد روی مبل نشسته بود و درحال روزنامه خوندن بود.
بی توجه بهش راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که گفت:
_ وایسا
ایستادم و به سمتش برگشتم، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ بله؟
_ کجا میری؟
_ آشپزخونه
_ بیا اینجا
پوفی کشیدم و خواستم مخالفت کنم اما یادِ اتفاقِ بعد از ظهر افتادم به همین بدون چون و چرا به سمتش رفتم و گفتم:
_ بله؟
_ بیا این لیوان رو ببر تو آشپزخونه
سرم رو تکون دادم و اونم لیوان رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت اما قبل از اینکه من بگیرمش، دستش رو ول کرد و لیوان به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد!
کاملاً مشخص بود که اینکار رو از قصد کرده بود و اتفاقی نبود پس با عصبانیت رو بهش گفتم:
_ چرا اینطوری کردی؟
_ دست و پا چلفتی بودن خودت رو گردن من ننداز!
_ تو لیوان رو ول کردی
_ تو لیوان رو نگرفتی
با حرص خواستم چیزی بگم که همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه خارج شد و گفت:
_ چیشد؟
_ هیچی سپیده لیوان رو نگرفت و افتاد روی زمین
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_ تو انداختی، به من چه؟
بهراد پوزخندی زد و چیزی نگفت و اکرم خانم هم درحالی که غرغر میکرد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_ همش مایه ی دردسری
_ ای بابا، به من چه آخه؟
_ خب تو انداختی دیگه
_ خیر، آقاتون انداخت!
جارو رو برداشت و به سمتمون اومد و خواست تمیز کنه که بهراد جلوش رو گرفت و گفت:
_ هرکس انداخته، خودش تمیز کنه
و جارو رو ازش گرفت و به سمت من گرفت که با حرص گفتم:
_ اگه اینجوریه پس تو باید تمیز کنی، چون تو انداختی!
_ به درک که مجبورم صورت نحس بهراد رو ببینم، نمیتونم از گشنگی بمیرم که!
و بالافاصله از اتاق خارج شدم و آروم آروم شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.
به سالن پایین که رسیدم بهراد روی مبل نشسته بود و درحال روزنامه خوندن بود.
بی توجه بهش راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که گفت:
_ وایسا
ایستادم و به سمتش برگشتم، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ بله؟
_ کجا میری؟
_ آشپزخونه
_ بیا اینجا
پوفی کشیدم و خواستم مخالفت کنم اما یادِ اتفاقِ بعد از ظهر افتادم به همین بدون چون و چرا به سمتش رفتم و گفتم:
_ بله؟
_ بیا این لیوان رو ببر تو آشپزخونه
سرم رو تکون دادم و اونم لیوان رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت اما قبل از اینکه من بگیرمش، دستش رو ول کرد و لیوان به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد!
کاملاً مشخص بود که اینکار رو از قصد کرده بود و اتفاقی نبود پس با عصبانیت رو بهش گفتم:
_ چرا اینطوری کردی؟
_ دست و پا چلفتی بودن خودت رو گردن من ننداز!
_ تو لیوان رو ول کردی
_ تو لیوان رو نگرفتی
با حرص خواستم چیزی بگم که همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه خارج شد و گفت:
_ چیشد؟
_ هیچی سپیده لیوان رو نگرفت و افتاد روی زمین
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_ تو انداختی، به من چه؟
بهراد پوزخندی زد و چیزی نگفت و اکرم خانم هم درحالی که غرغر میکرد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_ همش مایه ی دردسری
_ ای بابا، به من چه آخه؟
_ خب تو انداختی دیگه
_ خیر، آقاتون انداخت!
جارو رو برداشت و به سمتمون اومد و خواست تمیز کنه که بهراد جلوش رو گرفت و گفت:
_ هرکس انداخته، خودش تمیز کنه
و جارو رو ازش گرفت و به سمت من گرفت که با حرص گفتم:
_ اگه اینجوریه پس تو باید تمیز کنی، چون تو انداختی!
۲۰.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.