عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۱۴
جونکوک:میونگ؟
سریع بهش خیره شدم و گفتم
_بله (تعظیم)
جونگوک:میتونی بیای با ما غذا بخوری.
داهیون:اوه...جونکوکا...اون فقط یه رعیته
چرا باید بااون ناهار بخوری؟
تهیونگ با تعجب به داهیون خیره شد
سعی کردم بغضم رو مهار کنم
این...همون دختری نبود که جلوی همه ازم
خواست باهاش ناهار بخورم؟
ولی چرا الان اینجوری شده؟
اشکام سرازیر شدن و با فین فین گفتم
_شما..بخورید نوش جان...
اینو گفتم و دویدم به سمت اتاقم
و خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه کردم
به حدی که به خواب عمیقی رفتم
با نوازش خاصی از سمت موهام بیدار شدم
جونکوک بود. نا خودآگاه یه جیغ زدم و گفتم
_ت..ت...تو..تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
از روی تخت بلند شدم و ایستادم
جونکوک:ببخشید...ترسوندمت؟
_چ..چرا اومدین اینجا قربان؟
جونکوک:قربان؟...جونکوک صدام بزن
_چرا اینجا اومدین؟؟؟...بقیعه.
جونکوک:بقیعه چی؟
_برای بقیعه سوء تفاهم نشه.
جونگوک:خب بشه
_آه...چقدر شما بیخیالین آقا
روی تخت نشستم و گفتم
ببینین از اونجاییکه من نگاه های داهیون به شمارو دیدم حدس زدم که...اون...از شما خوشش اومده.
سرمو بالا آوردم و به جونکوک بهت زده خیره شدم،سریع دستم روی دهنم گذاشتم
و هزار بار خودمو لعنت کردم
د آخه دختر کودن اول فکر کن بعد حرف بزن
_ببخشید....ببخشید..
جونکوک:تو...واقعا اینطور فکر میکنی؟
_ببخشید آقا.
جونگوک:جواب منو بده(با داد)
#پارت_۱۴
جونکوک:میونگ؟
سریع بهش خیره شدم و گفتم
_بله (تعظیم)
جونگوک:میتونی بیای با ما غذا بخوری.
داهیون:اوه...جونکوکا...اون فقط یه رعیته
چرا باید بااون ناهار بخوری؟
تهیونگ با تعجب به داهیون خیره شد
سعی کردم بغضم رو مهار کنم
این...همون دختری نبود که جلوی همه ازم
خواست باهاش ناهار بخورم؟
ولی چرا الان اینجوری شده؟
اشکام سرازیر شدن و با فین فین گفتم
_شما..بخورید نوش جان...
اینو گفتم و دویدم به سمت اتاقم
و خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه کردم
به حدی که به خواب عمیقی رفتم
با نوازش خاصی از سمت موهام بیدار شدم
جونکوک بود. نا خودآگاه یه جیغ زدم و گفتم
_ت..ت...تو..تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
از روی تخت بلند شدم و ایستادم
جونکوک:ببخشید...ترسوندمت؟
_چ..چرا اومدین اینجا قربان؟
جونکوک:قربان؟...جونکوک صدام بزن
_چرا اینجا اومدین؟؟؟...بقیعه.
جونکوک:بقیعه چی؟
_برای بقیعه سوء تفاهم نشه.
جونگوک:خب بشه
_آه...چقدر شما بیخیالین آقا
روی تخت نشستم و گفتم
ببینین از اونجاییکه من نگاه های داهیون به شمارو دیدم حدس زدم که...اون...از شما خوشش اومده.
سرمو بالا آوردم و به جونکوک بهت زده خیره شدم،سریع دستم روی دهنم گذاشتم
و هزار بار خودمو لعنت کردم
د آخه دختر کودن اول فکر کن بعد حرف بزن
_ببخشید....ببخشید..
جونکوک:تو...واقعا اینطور فکر میکنی؟
_ببخشید آقا.
جونگوک:جواب منو بده(با داد)
۷.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.