قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۲۵
*آنیا*
بعد رفتن بکی به حرف هایش فکر کردم... از کی تا حالا اینقدر احساساتی شده بودم؟ آهی کشیدم و خواستم از اتاقم بیرون بروم که ناگهان تلفنم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. آهسته برداشتم.«الو؟» «سلام آنیا! منم دامیان...» با شنیدن اسمش قلبم ناگهان وایستاد ولی سریع اختیار فکرم را بدست گرفتم:«عام... دامیان... سلام...»
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:«امروز ساعت چند میتونم ببینمت؟» میخواست مرا ببیند؟ چرا؟ پرسیدم:« چیشده؟ من هر ساعتی آزادم.»
گفت:«برات تعریف میکنم. پس ساعت 5 توی پارک ماگرا میبینمت حله؟» زمزمه کردم:«حله...» زود خداحافظی کرد و قطع کرد... یعنی با من چکار داشت؟ به ساعت نگاه کردم. چهار و بیست دقیقه. وای ... باید سریعتر آماده میشدم... ناگهان در اتاقم باز شد. ایوا بود:«داری جایی میری؟»
سریع گفتم:« آره! با دوستم قرار دارم.»
اگه میفهمید آن فرد دامیان است،معلوم نبود چه میشد... ایوا فقط نگاهم کرد و بعد گل از گلش شکفت:« من عاشقققق این کارام!!!!»
سپس به لباسم نگاه کرد:« میخوای چی بپوشی؟» مات و مبهوت نگاهش کردم:«منظورت چیه؟» با خوشحالی دور خودش چرخید:«خوشحالممممم... بزار خودم آمادت میکنم! باید برای بار اول خوشگل بنظر بیای.»
ظاهرا برای ایوا سو تفاهم شده بود... خندم گرفت. ولی بعد با خودم گفتم، شاید حق با ایوا بود... ولی زود یادم افتاد سر آخر باید دامیان را به قتل برسانم...
دوباره پکر شدم. با ایوا ده دقیقه وقت گذاشتیم ولی پیراهنی فیروزه ای توردار را انتخاب کردیم... آرایش نکردم فقط برق لب ساده ای زدم. ساعت یه ربع به پنج،جلو در خانه بودم...
بوریس مرا به پارک رساند و بعد خودش برگشت. پنج دقیقه به 5، به پارک رسیدم و روی نیمکتنی نشستم و منتظر ماندم... منتظر ماندم و ماندم. آن چند دقیقه مثل چند سال گذشت! از بس هیجان و استرس داشتم...
قلبم عملا داشت از جا در میامد. پنج و دو دقیقه، بالاخره دامیان را از دور دیدم که پیاده میامد. داشت با نگاهش دنبالم میگشت. وقتی بالاخره نزدیک شد،از جا بلند شدم...
پارت ۲۵
*آنیا*
بعد رفتن بکی به حرف هایش فکر کردم... از کی تا حالا اینقدر احساساتی شده بودم؟ آهی کشیدم و خواستم از اتاقم بیرون بروم که ناگهان تلفنم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. آهسته برداشتم.«الو؟» «سلام آنیا! منم دامیان...» با شنیدن اسمش قلبم ناگهان وایستاد ولی سریع اختیار فکرم را بدست گرفتم:«عام... دامیان... سلام...»
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:«امروز ساعت چند میتونم ببینمت؟» میخواست مرا ببیند؟ چرا؟ پرسیدم:« چیشده؟ من هر ساعتی آزادم.»
گفت:«برات تعریف میکنم. پس ساعت 5 توی پارک ماگرا میبینمت حله؟» زمزمه کردم:«حله...» زود خداحافظی کرد و قطع کرد... یعنی با من چکار داشت؟ به ساعت نگاه کردم. چهار و بیست دقیقه. وای ... باید سریعتر آماده میشدم... ناگهان در اتاقم باز شد. ایوا بود:«داری جایی میری؟»
سریع گفتم:« آره! با دوستم قرار دارم.»
اگه میفهمید آن فرد دامیان است،معلوم نبود چه میشد... ایوا فقط نگاهم کرد و بعد گل از گلش شکفت:« من عاشقققق این کارام!!!!»
سپس به لباسم نگاه کرد:« میخوای چی بپوشی؟» مات و مبهوت نگاهش کردم:«منظورت چیه؟» با خوشحالی دور خودش چرخید:«خوشحالممممم... بزار خودم آمادت میکنم! باید برای بار اول خوشگل بنظر بیای.»
ظاهرا برای ایوا سو تفاهم شده بود... خندم گرفت. ولی بعد با خودم گفتم، شاید حق با ایوا بود... ولی زود یادم افتاد سر آخر باید دامیان را به قتل برسانم...
دوباره پکر شدم. با ایوا ده دقیقه وقت گذاشتیم ولی پیراهنی فیروزه ای توردار را انتخاب کردیم... آرایش نکردم فقط برق لب ساده ای زدم. ساعت یه ربع به پنج،جلو در خانه بودم...
بوریس مرا به پارک رساند و بعد خودش برگشت. پنج دقیقه به 5، به پارک رسیدم و روی نیمکتنی نشستم و منتظر ماندم... منتظر ماندم و ماندم. آن چند دقیقه مثل چند سال گذشت! از بس هیجان و استرس داشتم...
قلبم عملا داشت از جا در میامد. پنج و دو دقیقه، بالاخره دامیان را از دور دیدم که پیاده میامد. داشت با نگاهش دنبالم میگشت. وقتی بالاخره نزدیک شد،از جا بلند شدم...
۲.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.