پارت دوم:)
از زبان ا/ت[سال۱۹۸۳]
برگشتم خونه و پدرم و دوستش توی پذیرایی درحال صحبت کردن بودن یه پسری که حوون تر هم به نظر میومد اونجا بود
سلامی کردم و خواستم برم توی اتاقم اما هنوز پله ی دوم رو نرفته بودم که با صدای پدرم به سمتشون برگشتم
+بله پدر
لبخندی زد و گفت: میشه بیای اینجا؟ یه موضوعی هست که توهم باید بدونی.. تعجب کردم مگه چه موضوعی میتونه باشه؟اونم پیش این دومرد؟
رفتم پیششون و کنار پدرم نشستم که گفت: ا/ت دخترم ایشون آقای کیم هستن و ایشون هم پسرشون تهیونگ
+خوشبختم
ادامه داد: میدونی که مسابقات دانشگاهتون به زودی شروع میشه؟
گفتم: بله میدونم چطور؟
گفت: من و آقای کیم میخوایم که تو و تهیونگ باهم یک تیم تشکیل بدین
میدونست که علاقه ای به توی جمع بودن ندارم واسه همین گفت: لطفا قبول کن دخترم
نگاهش جوری بود که نمیتونستم نه بگم و گفتم: چشم حتما
لبخندی زد و گفت: پس تهیونگ میتونی با دخترم صحبت کنی بلاخره از فردا کارتون شروع میشه
بلند شدم و سمت اتاقم رفتم که اون پسره هم پشت سرم اومد رفتیم توی اتاقم که روی تختم نشست
_پس اسمت ا/ت هست؟
+اوم
_منم تهیونگم
+میدونم
_به نظر نمیومد انقدر سرد باشی
+کیم تهیونگ من و تو فقط هم تیمی هستیم پس مراقب باش پاتو از گلیمت دراز تر نکنی
_اوه اوه ترسناکی
+اگه شناختیم دیگه حرفی نمیمونه
سمت کشوم رفتم و قرص هامو برداشتم و دونه دونه خوردم؟
_پس دردت اینه
+چی؟
_این قرصا رو معمولاً افراد افسرده استفاده می کنن..چه بلایی سرت اومده؟
+من خوبم
_خوب نیستی..این رو میتونم از گودی زیر چشم هات بفهمم
عجیب بود...چیزی که پدر و مادرم حتی یک بار توجهی بهش نکردن رو به خوبی متوجه شد دلم میخواست بدونم دیگه چی راحبم میگه
+ادامه بده
_راجب؟
+باهوش به نظر میای..دیگه چی متوجه میشی درباره من؟
برگشتم خونه و پدرم و دوستش توی پذیرایی درحال صحبت کردن بودن یه پسری که حوون تر هم به نظر میومد اونجا بود
سلامی کردم و خواستم برم توی اتاقم اما هنوز پله ی دوم رو نرفته بودم که با صدای پدرم به سمتشون برگشتم
+بله پدر
لبخندی زد و گفت: میشه بیای اینجا؟ یه موضوعی هست که توهم باید بدونی.. تعجب کردم مگه چه موضوعی میتونه باشه؟اونم پیش این دومرد؟
رفتم پیششون و کنار پدرم نشستم که گفت: ا/ت دخترم ایشون آقای کیم هستن و ایشون هم پسرشون تهیونگ
+خوشبختم
ادامه داد: میدونی که مسابقات دانشگاهتون به زودی شروع میشه؟
گفتم: بله میدونم چطور؟
گفت: من و آقای کیم میخوایم که تو و تهیونگ باهم یک تیم تشکیل بدین
میدونست که علاقه ای به توی جمع بودن ندارم واسه همین گفت: لطفا قبول کن دخترم
نگاهش جوری بود که نمیتونستم نه بگم و گفتم: چشم حتما
لبخندی زد و گفت: پس تهیونگ میتونی با دخترم صحبت کنی بلاخره از فردا کارتون شروع میشه
بلند شدم و سمت اتاقم رفتم که اون پسره هم پشت سرم اومد رفتیم توی اتاقم که روی تختم نشست
_پس اسمت ا/ت هست؟
+اوم
_منم تهیونگم
+میدونم
_به نظر نمیومد انقدر سرد باشی
+کیم تهیونگ من و تو فقط هم تیمی هستیم پس مراقب باش پاتو از گلیمت دراز تر نکنی
_اوه اوه ترسناکی
+اگه شناختیم دیگه حرفی نمیمونه
سمت کشوم رفتم و قرص هامو برداشتم و دونه دونه خوردم؟
_پس دردت اینه
+چی؟
_این قرصا رو معمولاً افراد افسرده استفاده می کنن..چه بلایی سرت اومده؟
+من خوبم
_خوب نیستی..این رو میتونم از گودی زیر چشم هات بفهمم
عجیب بود...چیزی که پدر و مادرم حتی یک بار توجهی بهش نکردن رو به خوبی متوجه شد دلم میخواست بدونم دیگه چی راحبم میگه
+ادامه بده
_راجب؟
+باهوش به نظر میای..دیگه چی متوجه میشی درباره من؟
۳۳.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.