زیر سایه ی آشوبگر p35
تاییدش کردم:
_دقیقا...شاید یه اخطاره یا یه هشدار...چون اون فرصت های زیادی برای کشتن ما داره اما اینکارو نمیکنه
_خب شاید چون زمان قتل هاش نرسیده...امروز دوم ماهه هنوز حدودا دو هفته مونده تا ۱۵ ام
_حق با توعه...پس شاید ۱۵ ام ماه نوبت من باشه
جاناتان با شنیدن حرفم محکم زد تو بازوم:
_خدا نکنه دختر...دیوونه شدی مگه
خندیدم و بازوم رو مالیدم:
_ خب حالا چرا زدی نامزد...چقدر دستت سنگینه
با یادآوری اون نامه ای که اون روز برام ارسال شد لبخندم محو شد
_اوه راستی چند وقت پیش برام یه نامه به طور ناشناس برام پست شد...وایسید الان میارم
رفتم تو اتاق...در کشوی میزم رو باز کرد
چرا نیست؟...مطمئنم همینجا گذاشته بودمش
همه کشو هارو گشتم اما هیچی نبود
برگشتم پیششون
_خیلی عجیبه هیچی نیست
سوکجین پرسید:
_یعنی چی هیچی نیست
_توی کشوی میزم گذاشته بودم اما هر چی گشتم پیداش نکردم
_شاید یجای دیگه گذاشتی
شونه ای بالا انداختم و فکر کردم که کجا ممکنه گذاشته باشمش
*********
فردا شب شامی که درست کرده بودم رو گذاشتم تو سینی و برای سوکجین بردم
چند بار در زدم...ولی جواب نداد...نگرانش شدم:
_سوکجین؟؟..خونه ای؟...چرا در رو باز نمیکنی
چند دقیقه گذشت که بلاخره در رو باز کرد....چشماش قرمز بود و خونه پر از دود سیگار
معلوم بود خودشو تو سیگار غرق کرده
_ممنون ولی...گرسنم نیست
خواست در رو ببنده که پام رو لاش گذاشتم
_هی بزار بیام تو...این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟
ممانعتی نکرد و رفتم تو...از تاریکی خونه میترسیدم....پنجره هارو باز گذاشتم تا دود بره خواستم برق روشن کنم که گفت:
_نه ...روشن نکن...همینجوری خوبه
یه مهتابی کم نور سفیدرنگ رو فقط روشن گذاشتم
_دقیقا...شاید یه اخطاره یا یه هشدار...چون اون فرصت های زیادی برای کشتن ما داره اما اینکارو نمیکنه
_خب شاید چون زمان قتل هاش نرسیده...امروز دوم ماهه هنوز حدودا دو هفته مونده تا ۱۵ ام
_حق با توعه...پس شاید ۱۵ ام ماه نوبت من باشه
جاناتان با شنیدن حرفم محکم زد تو بازوم:
_خدا نکنه دختر...دیوونه شدی مگه
خندیدم و بازوم رو مالیدم:
_ خب حالا چرا زدی نامزد...چقدر دستت سنگینه
با یادآوری اون نامه ای که اون روز برام ارسال شد لبخندم محو شد
_اوه راستی چند وقت پیش برام یه نامه به طور ناشناس برام پست شد...وایسید الان میارم
رفتم تو اتاق...در کشوی میزم رو باز کرد
چرا نیست؟...مطمئنم همینجا گذاشته بودمش
همه کشو هارو گشتم اما هیچی نبود
برگشتم پیششون
_خیلی عجیبه هیچی نیست
سوکجین پرسید:
_یعنی چی هیچی نیست
_توی کشوی میزم گذاشته بودم اما هر چی گشتم پیداش نکردم
_شاید یجای دیگه گذاشتی
شونه ای بالا انداختم و فکر کردم که کجا ممکنه گذاشته باشمش
*********
فردا شب شامی که درست کرده بودم رو گذاشتم تو سینی و برای سوکجین بردم
چند بار در زدم...ولی جواب نداد...نگرانش شدم:
_سوکجین؟؟..خونه ای؟...چرا در رو باز نمیکنی
چند دقیقه گذشت که بلاخره در رو باز کرد....چشماش قرمز بود و خونه پر از دود سیگار
معلوم بود خودشو تو سیگار غرق کرده
_ممنون ولی...گرسنم نیست
خواست در رو ببنده که پام رو لاش گذاشتم
_هی بزار بیام تو...این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟
ممانعتی نکرد و رفتم تو...از تاریکی خونه میترسیدم....پنجره هارو باز گذاشتم تا دود بره خواستم برق روشن کنم که گفت:
_نه ...روشن نکن...همینجوری خوبه
یه مهتابی کم نور سفیدرنگ رو فقط روشن گذاشتم
۲۷.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.