گس لایتر/پارت ۱۲۱
نایون توی دفتر کارش بود... وضعیت زندگی جونگکوک آزارش میداد... از وجود بورام توی زندگی پسرش ناراضی بود... چون بیشتر از چیزی که پیش بینی کرده بود توی زندگیش موندگار شده بود...
نگران بود وجود بورام بلاخره برای جونگکوک باعث دردسر بشه... تلفنش رو برداشت و شماره ی بورام رو گرفت...چند روزی بود که برای این تماس تردید داشت... نمیخواست جونگکوک از این موضوع باخبر بشه... ولی از اونجا صلاح پسرشو در این کار میدید تصمیم گرفت انجامش بده... بعد از چن لحظه بورام جواب داد
-الو؟
-الو... سلام.. جئون نایون هستم
-بله شمارتونو سیو کرده بودم... بفرمایین
-میخوام ببینمت دخترم
-باشه... حتما... فقط ایرادی نداره اگه بگم بعد از سر کارم میام پیشتون؟
-مشکلی نیست... وقتی کارت تموم شد باهام تماس بگیر
-چشم... روزتون بخیر....
*********************************************
هیونو پوتین های ساق بلندشو پوشید... و تا جایی که میشد بنداشو محکم کرد... مثل همیشه با ماسک و کلاه سر و صورت خودشو پوشوند... دو هفته ای میشد که قایم شده بود... از اونجا که به طرز غیر قابل پیش بینی ای دستش رو شده بود برنامه ای برای اینکه چیکار کنه نداشت... طی این دو هفته نقشه هایی کشیده بود... باید با اجرای این نقشه ها خودش رو از مهلکه نجات میداد وگرنه کارش تموم بود...
به آرومی در اتاق رو باز کرد و از اتاق خارج شد... در رو بست و قفلش کرد... وارد راه پله ی نه چندان تمیز و فرسوده ای شد.. از پله ها پایین رفت... تعداد پله ها خیلی زیاد بود... بلاخره به در خروجی رسید... قفل آهنی در رو باز کرد... یه دفعه نور به چشمش خورد و اذیتش کرد... آخه جایی که توش موقتا زندگی میکرد حتی روزا هم تاریک بود و نور زیادی نداشت... از اینکه از عمارت ایم به چنین جایی کشیده شده بود خیلی عصبانی بود... و هرروز تنفرش از ایم داجونگ و خانوادش بیشتر میشد... اما دادگاه در غیابش پروندشو سنگین تر میکرد و فرصتی برای انتقام برای هیونو باقی نمیذاشت...
اون نمیتونست دونه به دونه از همشون انتقام بگیره... چون اونطوری حتما گیر پلیس میفتاد...
از توی کوچه ها عبور کرد تا به خیابون اصلی رسید... یه تاکسی گرفت... یه گوشی که دیروز خریده بود رو از جعبش بیرون کشید... و سیمکارت جدیدشو روش گذاشت... برای اینکه نتیجه دادگاهش رو به طور علنی بشنوه و از خبرهای مربوط به خودش آگاه بشه مجبور بود گاهی وارد اینترنت بشه...
خبر جدید رو زد و ویدیوشو با صدای بلند پخش کرد...
-پلیس بعد از گذشت دو هفته هنوز به دنبال ردی از یانگ هیونو داماد و جانشین ایم داجونگ است... ایم داجونگ رییس شرکت.....
راننده تاکسی صدای خبر رو شنید... برای لحظه ای از تو آینه مسافرشو دید زد اما از اونجا که اون کلاه و ماسک زده بود و سرش پایین بود صورتش دیده نمیشد... بیخیال دیدنش شد و گفت: این آدم عجب احمقیه! همینکه داماد ایم بوده خودش به تنهایی کافیه... چطور چنین گندی زد!....
هیونو همونطور که سرش پایین بود در جواب راننده تاکسی گفت: حرص آدم طمع کار فقط با مرگ خاموش میشه!...
راننده تاکسی سکوت کرد... گویا از حرفش جا خورده بود... هیونو چند متر جلوتر به راننده تاکسی گفت: پیاده میشم....
پشت شرکت ایم پیاده شد... کرایشو پرداخت کرد... ماشین رفت...
سیمکارت قدیمشو از جیب درآورد و دو تیکه کرد... و توی سطل آشغال کنارش انداخت...
زیر لب گفت: جئون جونگکوک... اومدم!....
نگران بود وجود بورام بلاخره برای جونگکوک باعث دردسر بشه... تلفنش رو برداشت و شماره ی بورام رو گرفت...چند روزی بود که برای این تماس تردید داشت... نمیخواست جونگکوک از این موضوع باخبر بشه... ولی از اونجا صلاح پسرشو در این کار میدید تصمیم گرفت انجامش بده... بعد از چن لحظه بورام جواب داد
-الو؟
-الو... سلام.. جئون نایون هستم
-بله شمارتونو سیو کرده بودم... بفرمایین
-میخوام ببینمت دخترم
-باشه... حتما... فقط ایرادی نداره اگه بگم بعد از سر کارم میام پیشتون؟
-مشکلی نیست... وقتی کارت تموم شد باهام تماس بگیر
-چشم... روزتون بخیر....
*********************************************
هیونو پوتین های ساق بلندشو پوشید... و تا جایی که میشد بنداشو محکم کرد... مثل همیشه با ماسک و کلاه سر و صورت خودشو پوشوند... دو هفته ای میشد که قایم شده بود... از اونجا که به طرز غیر قابل پیش بینی ای دستش رو شده بود برنامه ای برای اینکه چیکار کنه نداشت... طی این دو هفته نقشه هایی کشیده بود... باید با اجرای این نقشه ها خودش رو از مهلکه نجات میداد وگرنه کارش تموم بود...
به آرومی در اتاق رو باز کرد و از اتاق خارج شد... در رو بست و قفلش کرد... وارد راه پله ی نه چندان تمیز و فرسوده ای شد.. از پله ها پایین رفت... تعداد پله ها خیلی زیاد بود... بلاخره به در خروجی رسید... قفل آهنی در رو باز کرد... یه دفعه نور به چشمش خورد و اذیتش کرد... آخه جایی که توش موقتا زندگی میکرد حتی روزا هم تاریک بود و نور زیادی نداشت... از اینکه از عمارت ایم به چنین جایی کشیده شده بود خیلی عصبانی بود... و هرروز تنفرش از ایم داجونگ و خانوادش بیشتر میشد... اما دادگاه در غیابش پروندشو سنگین تر میکرد و فرصتی برای انتقام برای هیونو باقی نمیذاشت...
اون نمیتونست دونه به دونه از همشون انتقام بگیره... چون اونطوری حتما گیر پلیس میفتاد...
از توی کوچه ها عبور کرد تا به خیابون اصلی رسید... یه تاکسی گرفت... یه گوشی که دیروز خریده بود رو از جعبش بیرون کشید... و سیمکارت جدیدشو روش گذاشت... برای اینکه نتیجه دادگاهش رو به طور علنی بشنوه و از خبرهای مربوط به خودش آگاه بشه مجبور بود گاهی وارد اینترنت بشه...
خبر جدید رو زد و ویدیوشو با صدای بلند پخش کرد...
-پلیس بعد از گذشت دو هفته هنوز به دنبال ردی از یانگ هیونو داماد و جانشین ایم داجونگ است... ایم داجونگ رییس شرکت.....
راننده تاکسی صدای خبر رو شنید... برای لحظه ای از تو آینه مسافرشو دید زد اما از اونجا که اون کلاه و ماسک زده بود و سرش پایین بود صورتش دیده نمیشد... بیخیال دیدنش شد و گفت: این آدم عجب احمقیه! همینکه داماد ایم بوده خودش به تنهایی کافیه... چطور چنین گندی زد!....
هیونو همونطور که سرش پایین بود در جواب راننده تاکسی گفت: حرص آدم طمع کار فقط با مرگ خاموش میشه!...
راننده تاکسی سکوت کرد... گویا از حرفش جا خورده بود... هیونو چند متر جلوتر به راننده تاکسی گفت: پیاده میشم....
پشت شرکت ایم پیاده شد... کرایشو پرداخت کرد... ماشین رفت...
سیمکارت قدیمشو از جیب درآورد و دو تیکه کرد... و توی سطل آشغال کنارش انداخت...
زیر لب گفت: جئون جونگکوک... اومدم!....
۱۷.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.