فیکشن سهون پارت ۱۲
🚫رقص روی خون🚫
پارت دوازدهم
نویسنده:ارتمیس
نانا:همینطور که سمت کلاس میرفتیم میهی ارنجمو محکم گرفت و گفت:نانایااا قرار شد بگی چطور با اون پسره اشنا شدییی
نانا:پسر کدوم پسر؟
میهی:خودتو نزن به اون راه همون پسره که چند دفعه اومد دنبالت
نانا:پوف بچه اخه تو...
باشه تا کلاس شروع میشه میگم
یه روز....
فلش بک
نانا:ایش دیرم شدددد اخه چیکار کنم الان این استاد گند اخلاق گند میزنه به نمرممم
سریع میدوییدم تا بلکه برسم
محکم به یکی برخورد کردم که پخش زمین شدم
بکهیون:هوففففف
نانا:مشغول جمع کردن کاغذای روی زمین شدم:ببخشید اقا واقعا..واقعا ببخشید
بکهیون:خببب جلوتو نگاه کن
نانا:میانههه(ببخشید)
بکهیون:باشه
نانا:چند تا از کاغذاش کثیف شده بود با شرمندگی سرمو پایین انداختم
بکهیون:مهم نیست خب یعنی مهم هست یعنی..پوفف
میتونی جبرانش کنی
نانا:چجوری؟
یه روز بریم کافه؟هر چی خواستید مهمون من
بکهیون:بد نیست شمارت؟
نانا:شمارمو بهش گفتمو سمت دانشگاه دوییدم...
پایان فلش بک
نانا:همین/:
میهی:وای چه ساده در همین هین عاشقانه(:
نانا:چی چرت و پرت میگی|:
دوست عادیمه عقل کل
سمت کلاس حرکت کردیم...
♤♤♤
آیو:دوباره طبق همیشه لباسامو پوشیدم و یه روز رقت انگیز دیگه رو شروع کردم
تصمیم گرفتم دوباره به همون ویلای بیون برم
از پله ها پایین اومدمو با بدخلقی درو باز کردم
مسیر باغ و طی کردمو از اونجا خارج شدم
بعد چند دقیقه به ویلا رسیدمو و خیلی زیرکانه به در ویلا رسیدم
ایندفعه سخت تر بود چون همه ی محافظا محتاط تر شده بودن و به علاوه بیشترم شده بودن
سالن کاملا خالی بود
مگسم پر نمیزد
با یه حسی که نمیدونم از کجا اومده بود از پله ها بالا رفتمو سمت اتاق اخر از سمت چپ رفتم
دستمو روی دستگیره ی فلزی گذاشتم و به سمت پایین کشیدم
درو خیلی اروم هل دادم
صدای مردی اومد که هینی کشید و سریع برگشت
نه اون بلکه منم از تعجب نزدیک بود قلبم متوقف بشه
چند بار مثل یه ماهی لبامو بازو بسته کردم اما صدایی در نیومد
حتی انقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم اسلحم رو به روش بگیرم
با بُهت گفتم:آپا؟!(پدر)
تو..تو مگ..ه نمردی!
یکدفعه طرف مقابلم کاملا خونسرد شد!
روی مبل چرمی نشستو پاش رو روی پای دیگش انداخت
با پوزخند حال بهم زنی گفت:خیلی وقته ندیده بودمت
آیو:تو چطور تونستی؟
من، مامان، نانا هیچ..هیچکدوم واست مهم نبودیم؟
چطور ...
حرفمو قطع کرد:مطمئنی؟
ولی به گمونم تو مارو ترک کردی
مادرت که الان اون دنیاست
و....
نانا پیش ما زندگی میکنه
خیلی همو دوست داریم(((:
با داد گفتم:امکان نداره نه ندارهههه نانا..نانا نه اصلا امکان نداره
تو یه دروغگویی
میکشمتتت
چاقومو گرفتمو طرفش رفتم
که در به شدت باز شد...
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت♤
فالو=فالو
پارت دوازدهم
نویسنده:ارتمیس
نانا:همینطور که سمت کلاس میرفتیم میهی ارنجمو محکم گرفت و گفت:نانایااا قرار شد بگی چطور با اون پسره اشنا شدییی
نانا:پسر کدوم پسر؟
میهی:خودتو نزن به اون راه همون پسره که چند دفعه اومد دنبالت
نانا:پوف بچه اخه تو...
باشه تا کلاس شروع میشه میگم
یه روز....
فلش بک
نانا:ایش دیرم شدددد اخه چیکار کنم الان این استاد گند اخلاق گند میزنه به نمرممم
سریع میدوییدم تا بلکه برسم
محکم به یکی برخورد کردم که پخش زمین شدم
بکهیون:هوففففف
نانا:مشغول جمع کردن کاغذای روی زمین شدم:ببخشید اقا واقعا..واقعا ببخشید
بکهیون:خببب جلوتو نگاه کن
نانا:میانههه(ببخشید)
بکهیون:باشه
نانا:چند تا از کاغذاش کثیف شده بود با شرمندگی سرمو پایین انداختم
بکهیون:مهم نیست خب یعنی مهم هست یعنی..پوفف
میتونی جبرانش کنی
نانا:چجوری؟
یه روز بریم کافه؟هر چی خواستید مهمون من
بکهیون:بد نیست شمارت؟
نانا:شمارمو بهش گفتمو سمت دانشگاه دوییدم...
پایان فلش بک
نانا:همین/:
میهی:وای چه ساده در همین هین عاشقانه(:
نانا:چی چرت و پرت میگی|:
دوست عادیمه عقل کل
سمت کلاس حرکت کردیم...
♤♤♤
آیو:دوباره طبق همیشه لباسامو پوشیدم و یه روز رقت انگیز دیگه رو شروع کردم
تصمیم گرفتم دوباره به همون ویلای بیون برم
از پله ها پایین اومدمو با بدخلقی درو باز کردم
مسیر باغ و طی کردمو از اونجا خارج شدم
بعد چند دقیقه به ویلا رسیدمو و خیلی زیرکانه به در ویلا رسیدم
ایندفعه سخت تر بود چون همه ی محافظا محتاط تر شده بودن و به علاوه بیشترم شده بودن
سالن کاملا خالی بود
مگسم پر نمیزد
با یه حسی که نمیدونم از کجا اومده بود از پله ها بالا رفتمو سمت اتاق اخر از سمت چپ رفتم
دستمو روی دستگیره ی فلزی گذاشتم و به سمت پایین کشیدم
درو خیلی اروم هل دادم
صدای مردی اومد که هینی کشید و سریع برگشت
نه اون بلکه منم از تعجب نزدیک بود قلبم متوقف بشه
چند بار مثل یه ماهی لبامو بازو بسته کردم اما صدایی در نیومد
حتی انقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم اسلحم رو به روش بگیرم
با بُهت گفتم:آپا؟!(پدر)
تو..تو مگ..ه نمردی!
یکدفعه طرف مقابلم کاملا خونسرد شد!
روی مبل چرمی نشستو پاش رو روی پای دیگش انداخت
با پوزخند حال بهم زنی گفت:خیلی وقته ندیده بودمت
آیو:تو چطور تونستی؟
من، مامان، نانا هیچ..هیچکدوم واست مهم نبودیم؟
چطور ...
حرفمو قطع کرد:مطمئنی؟
ولی به گمونم تو مارو ترک کردی
مادرت که الان اون دنیاست
و....
نانا پیش ما زندگی میکنه
خیلی همو دوست داریم(((:
با داد گفتم:امکان نداره نه ندارهههه نانا..نانا نه اصلا امکان نداره
تو یه دروغگویی
میکشمتتت
چاقومو گرفتمو طرفش رفتم
که در به شدت باز شد...
ادامه داره...♤
لایک♡
کامنت♤
فالو=فالو
۴.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.