فیک من بخاطر تو میمیرم: پارت شش
یه دفعه در باز شد و جونگ کوک اومد تو.
کوک:خیلی جسوری
میا:میدونم
کوک:خب این دوسال چطور بود؟
میا:چون تو توش نبودی عالی بود.
جونگ کوک کاملا با خونسردی یه نگاه به هوسوک کرد که رفت بیرون بعد خودش روبه روم ایستاد دستشو برد زیر صورتم بعدش صورتمو بالا اورد.
کوک:حیف که از این به بعد قرار نیس عالی باشه. فیلما کجان؟
میا:واقعن انتظار داری با یه پرسش ساده جوابتو بدم؟
کوک:نه..ولی اگه میدادی مجبور نبودم نقشه های تو ذهنمو عملی کنم.
میا:حتما اربابت گفته نه؟
جونگ کوک خنده ای کردو صورتشو اورد جلو و تو چشام نگاه کرد.
کوک:ارباب؟😂من اربابی ندارم بچ.
میا:اینا به تو میگفتن ارباب؟😐من فک کردم شبیه اربابای واقعی باشه
کوک:زیاد زر میزنی..به کسی درمورد فیلم گفتی؟
میا:اووو آره بابا به عموم زن عموم دختر خالم پسر عمم خاهرم داداشم به همه گفتم.
کوک:زبون درازیا
زبونمو در اوردمو سعی کردم ببینمش.
میا:ظاهرا حد زبونم متوسطه.
کوک:پس همه ی اونایی که گفتی باید بمیرن.
میا:هر وقت دلت خواست بکششون.
ایسگاش کردم من نه داداش دارم نه خاهر نه عمو نه عمه نه خاله
کوک:اوکی پس توعم مثل همون هرزه هایی و زبون خوش حالیت نیست
اینو گفت و رفت بیرون.چند دقیقه بعد بادیگارده اومد دستمو باز کردو منو برد سمت یه اتاقیو یه لباس مسخره گذاشت رو تخت و گفت بپوشمش منم حوصله ی جرو بحث نداشتم و تو لباس قبلیه خودم پوسیدم پس یه دوش گرفتمو اون لباسو پوشیدمش.یه لباس جذب و کوتاه چرا لباس بهتره بگم فقط یه تیکه پارچه که باعث میشد بدنم توش خودنمایی کنه.رفتم جلو اینه و خودمو نگاه میکردم..آیم سکسی گرل یونو؟ خیلی جذاب شدم تو اون لباس..چون معمولا کت و شلوار میپوشم تنوع باعث شد خیلی هات بنظر برسم.رفتم از اتاق بیرون..منه گاگول با اون لباس رفتم تو پذیرایی که فقط مردا بودن.یکم گیج میزنم گاهی اوقات اما..هعی زندگی..رفتم اشپزخونه که همون خانم مسنی که برام غذا اورده بودو دیدم.ساعت تقریبا نه صبح بود.. منم گشنم بود.رفتم پیشش.
میا:اجوما..ببخشید من یکم گشنمه.
اجوما:من براتون غذا اورده بودم.
میا:اما نخوردمش..بعدشم منو بردن تو یه اتاق دیگه
اجوما:بشینین رو صندلی تا براتون صبحونه حاضر کنم.
نشستم رو صندلی،داشتم به اتفاقات گذشته فک میکردم.اجوما اومد و برام کیک و هات چاکلت اورد.
اجوما:بفرمایین.لطفا از این به بعد غذاهاتونو بخورین
میا:خیلی ممنون.فقط میشه رسمی صحبت نکنیم؟من اینجا کسی رو نمیشناسم،من ماریا هستم که همه میا صدام میکنن.
اجوما:باشه.منم سویون هستم.کانگ سویون که از وقتی ارباب بچه بود اینجا کار میکردم.
میا:با این حساب ارباب رو خوب میشناسین.میشه یکم درموردشون بهم بگین؟
اجوما:ما همچین اجازه ای نداریم.
میا:میشه خواهش کنم؟خیلی کوتاه توضیح بده لطفا!🙏🏻
اجوما:خوب ارباب وقتی بچه بود حدودا هفت هشت سالش بود خیلی خوب و مهربون بود اون یه کبوتر داشت به اسم سارانگ که خیلی بهش وابسته بود و یه روز که با یکی از پسر های مدرسش دعوا میکرد پسره کبوتر ارباب رو گرفت و با دست کله ی کبوتر ارباب رو کند که باعث شد ارباب عصبانی بشن.ارباب عاشق کبوترش بود و شبا برای کبوترش قصه میگفت وقتی هم مطمئن شد سارانگ خابید خودش کنارش میخابید. وقتی دید پسره سارانگ و کشته عصبی شد و پسره رو گرفت انقد زدش انقد زدش که پسره همونجا جون داد.اما چون پسره یکی از بچه های باند مافیا بود کار به پلیس نکشید. از اون موقع به بعد روحیه ی لطیف و مهربون ارباب تغییر کرد واحساساتش رو با سردی،خشم و..عوض کرد.ایشون تاحالا عاشق کسی نشدن چون اصن به عشق اعتقادی ندارن اما متاسفانه با دخترای زیادی خوابیدن.ارباب با من رفتار خیلی خوبی دارن و منو مثل مادرشون میبینن.
میا:پس از بچگی قاتل بود
اجوما:زندگی سختش باعث شد همچین اتفاقایی بیفته
میا:میشه بگین با کسایی که میارن اینجا چیکار میکنن؟
اجوما:یا به عنوان برده ازشون کار میکشن،یا میکشنشون،یا ازشون علیه دشمناشون استفاده میکنن اما درمورد تو..باید بگم که تاحالا کسی رو به اتاق مخصوص نبردن و همه ی اونا تو اتاق شکنجه بودن.
میا:ینی شانس زنده موندنم چقدره؟
اجوما:ارباب غیر قابل پیش بینیه،ولی اون ته دلش روحیه ی لطیفشو داره و میتونه تغییر کنه
میا:خیلی ممنونم سویون جون،امیدوارم بخاطر من تو دردسر نیفتی
اجوما:زود باش برو ارباب یه ربع دیگه میاد.
غذامو خوردمو برگشتم تو اتاق،رو تخت دراز کشیدمو راجع به حرفای سویون فک میکردم ینی همه چی بخاطر یه کبوتره؟حتی اگه اون پسره سارانگ رو نمیکشت چند سال بعد میمرد.واقعا اون دیوونست.سعی کردم بیشتر درموردش بدونم.اگه کوک بخاطر یه کبوتر قاتل شد بقیه ی اعضا چرا شریک جرمش میشن؟انقد باهم صمیمی ان؟داشتم تو ذهنم حرف میزدم که در باز شد و جونگ کوک اومد تو و درو قفل کرد.همونجور که دراز کشیده بودم نگاش کردم.
کوک:خیلی جسوری
میا:میدونم
کوک:خب این دوسال چطور بود؟
میا:چون تو توش نبودی عالی بود.
جونگ کوک کاملا با خونسردی یه نگاه به هوسوک کرد که رفت بیرون بعد خودش روبه روم ایستاد دستشو برد زیر صورتم بعدش صورتمو بالا اورد.
کوک:حیف که از این به بعد قرار نیس عالی باشه. فیلما کجان؟
میا:واقعن انتظار داری با یه پرسش ساده جوابتو بدم؟
کوک:نه..ولی اگه میدادی مجبور نبودم نقشه های تو ذهنمو عملی کنم.
میا:حتما اربابت گفته نه؟
جونگ کوک خنده ای کردو صورتشو اورد جلو و تو چشام نگاه کرد.
کوک:ارباب؟😂من اربابی ندارم بچ.
میا:اینا به تو میگفتن ارباب؟😐من فک کردم شبیه اربابای واقعی باشه
کوک:زیاد زر میزنی..به کسی درمورد فیلم گفتی؟
میا:اووو آره بابا به عموم زن عموم دختر خالم پسر عمم خاهرم داداشم به همه گفتم.
کوک:زبون درازیا
زبونمو در اوردمو سعی کردم ببینمش.
میا:ظاهرا حد زبونم متوسطه.
کوک:پس همه ی اونایی که گفتی باید بمیرن.
میا:هر وقت دلت خواست بکششون.
ایسگاش کردم من نه داداش دارم نه خاهر نه عمو نه عمه نه خاله
کوک:اوکی پس توعم مثل همون هرزه هایی و زبون خوش حالیت نیست
اینو گفت و رفت بیرون.چند دقیقه بعد بادیگارده اومد دستمو باز کردو منو برد سمت یه اتاقیو یه لباس مسخره گذاشت رو تخت و گفت بپوشمش منم حوصله ی جرو بحث نداشتم و تو لباس قبلیه خودم پوسیدم پس یه دوش گرفتمو اون لباسو پوشیدمش.یه لباس جذب و کوتاه چرا لباس بهتره بگم فقط یه تیکه پارچه که باعث میشد بدنم توش خودنمایی کنه.رفتم جلو اینه و خودمو نگاه میکردم..آیم سکسی گرل یونو؟ خیلی جذاب شدم تو اون لباس..چون معمولا کت و شلوار میپوشم تنوع باعث شد خیلی هات بنظر برسم.رفتم از اتاق بیرون..منه گاگول با اون لباس رفتم تو پذیرایی که فقط مردا بودن.یکم گیج میزنم گاهی اوقات اما..هعی زندگی..رفتم اشپزخونه که همون خانم مسنی که برام غذا اورده بودو دیدم.ساعت تقریبا نه صبح بود.. منم گشنم بود.رفتم پیشش.
میا:اجوما..ببخشید من یکم گشنمه.
اجوما:من براتون غذا اورده بودم.
میا:اما نخوردمش..بعدشم منو بردن تو یه اتاق دیگه
اجوما:بشینین رو صندلی تا براتون صبحونه حاضر کنم.
نشستم رو صندلی،داشتم به اتفاقات گذشته فک میکردم.اجوما اومد و برام کیک و هات چاکلت اورد.
اجوما:بفرمایین.لطفا از این به بعد غذاهاتونو بخورین
میا:خیلی ممنون.فقط میشه رسمی صحبت نکنیم؟من اینجا کسی رو نمیشناسم،من ماریا هستم که همه میا صدام میکنن.
اجوما:باشه.منم سویون هستم.کانگ سویون که از وقتی ارباب بچه بود اینجا کار میکردم.
میا:با این حساب ارباب رو خوب میشناسین.میشه یکم درموردشون بهم بگین؟
اجوما:ما همچین اجازه ای نداریم.
میا:میشه خواهش کنم؟خیلی کوتاه توضیح بده لطفا!🙏🏻
اجوما:خوب ارباب وقتی بچه بود حدودا هفت هشت سالش بود خیلی خوب و مهربون بود اون یه کبوتر داشت به اسم سارانگ که خیلی بهش وابسته بود و یه روز که با یکی از پسر های مدرسش دعوا میکرد پسره کبوتر ارباب رو گرفت و با دست کله ی کبوتر ارباب رو کند که باعث شد ارباب عصبانی بشن.ارباب عاشق کبوترش بود و شبا برای کبوترش قصه میگفت وقتی هم مطمئن شد سارانگ خابید خودش کنارش میخابید. وقتی دید پسره سارانگ و کشته عصبی شد و پسره رو گرفت انقد زدش انقد زدش که پسره همونجا جون داد.اما چون پسره یکی از بچه های باند مافیا بود کار به پلیس نکشید. از اون موقع به بعد روحیه ی لطیف و مهربون ارباب تغییر کرد واحساساتش رو با سردی،خشم و..عوض کرد.ایشون تاحالا عاشق کسی نشدن چون اصن به عشق اعتقادی ندارن اما متاسفانه با دخترای زیادی خوابیدن.ارباب با من رفتار خیلی خوبی دارن و منو مثل مادرشون میبینن.
میا:پس از بچگی قاتل بود
اجوما:زندگی سختش باعث شد همچین اتفاقایی بیفته
میا:میشه بگین با کسایی که میارن اینجا چیکار میکنن؟
اجوما:یا به عنوان برده ازشون کار میکشن،یا میکشنشون،یا ازشون علیه دشمناشون استفاده میکنن اما درمورد تو..باید بگم که تاحالا کسی رو به اتاق مخصوص نبردن و همه ی اونا تو اتاق شکنجه بودن.
میا:ینی شانس زنده موندنم چقدره؟
اجوما:ارباب غیر قابل پیش بینیه،ولی اون ته دلش روحیه ی لطیفشو داره و میتونه تغییر کنه
میا:خیلی ممنونم سویون جون،امیدوارم بخاطر من تو دردسر نیفتی
اجوما:زود باش برو ارباب یه ربع دیگه میاد.
غذامو خوردمو برگشتم تو اتاق،رو تخت دراز کشیدمو راجع به حرفای سویون فک میکردم ینی همه چی بخاطر یه کبوتره؟حتی اگه اون پسره سارانگ رو نمیکشت چند سال بعد میمرد.واقعا اون دیوونست.سعی کردم بیشتر درموردش بدونم.اگه کوک بخاطر یه کبوتر قاتل شد بقیه ی اعضا چرا شریک جرمش میشن؟انقد باهم صمیمی ان؟داشتم تو ذهنم حرف میزدم که در باز شد و جونگ کوک اومد تو و درو قفل کرد.همونجور که دراز کشیده بودم نگاش کردم.
۴۰.۷k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.