عشقی که بهم دادی
"part 121"
*از زبان ا.ت
آخر هفته تهیونگ میره آمریکا
برای عمل
عمل قلب باز
خیلی نگرانشم
یعنی آخرش چی میشه
باید اتفاقای خوب بیوفته
چون پنج سال از زندگیم به باد رفت
داشتم آشپزی میکردم
که دستای یکی دورم حلقه شد
سرمو برگردوندم که تهیونگ رو دیدم
+وای تو چرا از جات بلند شدی؟
_خب حوصله م سر رفت
+نخیرم قبول نیست تو قول دادی استراحت کنی
دوباره از اون قیافه کیوتا بخودش گرفت
و از شدت هیجان گونشو بوسیدم
_امممم...منم میخوام کمکت کنم...بگو....چیکار کنم
+تهیونگ تو باید...
*از زبان تهیونگ
انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم
_هیش...میخوام کنارت باشم...بذار بمونم...
*از زبان ا.ت
سرشو انداخت و با ناراحتی ای که از توی صداش مشخص بود گفت
_شا..شاید دیگه کنارت نباشم!
بغضم گرفته بود
ولی باید بهش امید میدادم
با اینکه شانس زیادی نداشت
به صورت رنگپریده ش نگاه کردم
به چشماش خیره شدم که یه کهکشان توش بود
ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گرفتم دستم
+جناب کیم محض اطلاعتون بگم اگه دوس دارین ماهیتابه بخوره پس کله تون به این حرفاتون ادامه بدین
تهیونگ با چشمای گرد شدش بهم نگاه کرد
_ب...باشه تسلیممممم
+عذرخواهی
_باشه بذار فک کنم
+تا تو فک میکنی منم اینو هم بزنم سوخت
*از زبان تهیونگ
دستامو گذاشتم دوطرفش و دوباره به سمتم چرخید
پیش رفتم و گوشه آشپزخونه گیرش انداختم
با لحن خبیثانه گفتم
_نظرت درمورد کار ۱۰ ثانیه آینده چیه؟!
ا.ت نگاهم کرد و چشماشو بست و محکم بهم فشار داد
نزدیک صورتش شدم و نگاهمو دادم به لباش نزدیک لباش شدم که...
×صبح بخیر بابایی ... صبح بخیر مامانی
چشمامو گرد کردم و دست از کارم کشیدم که چشای ا.ت رو به روم باز شد
آروم برگشتم سمت جیهون و با لخند گفتم
_صبحت بخیر ... بشین تا بابایی برات صبحانه بیاره
×چشم(خنده)
موقعی که از جلوی چشمامون رفت اونور
جفتمون یه نفس عمیق کشیدیم
چرخیدم سمت ا.ت و گفتم
_هوففففف......حالا میدید هم اشکال نداشت ها
ا.ت با کفگیر تو دستش زد تو بازوم و گفت
+اشکال نداشتتتتتت؟!....از جلو چشام....
_ولی خودمونیم ها بچه داشتن هم یه بدیایی داره
+مثلا
_اینکه نمیتونی با عشقت کارایی کنی که....
+یااااااااااا میزنمتااااااااا
خندیدم و گفتم
_باشه بابا رفتم😂😂
اینم یه پارت طنز و باحال🤣
البته شمام باید نظر بدینا💌
مرسی که هوامو داشتین💞
و هنوزم وسط امتحانا گیر کردم🙂💔
۲۸ ام دیگه تمومن خدا بخواد😂😂
*از زبان ا.ت
آخر هفته تهیونگ میره آمریکا
برای عمل
عمل قلب باز
خیلی نگرانشم
یعنی آخرش چی میشه
باید اتفاقای خوب بیوفته
چون پنج سال از زندگیم به باد رفت
داشتم آشپزی میکردم
که دستای یکی دورم حلقه شد
سرمو برگردوندم که تهیونگ رو دیدم
+وای تو چرا از جات بلند شدی؟
_خب حوصله م سر رفت
+نخیرم قبول نیست تو قول دادی استراحت کنی
دوباره از اون قیافه کیوتا بخودش گرفت
و از شدت هیجان گونشو بوسیدم
_امممم...منم میخوام کمکت کنم...بگو....چیکار کنم
+تهیونگ تو باید...
*از زبان تهیونگ
انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم
_هیش...میخوام کنارت باشم...بذار بمونم...
*از زبان ا.ت
سرشو انداخت و با ناراحتی ای که از توی صداش مشخص بود گفت
_شا..شاید دیگه کنارت نباشم!
بغضم گرفته بود
ولی باید بهش امید میدادم
با اینکه شانس زیادی نداشت
به صورت رنگپریده ش نگاه کردم
به چشماش خیره شدم که یه کهکشان توش بود
ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گرفتم دستم
+جناب کیم محض اطلاعتون بگم اگه دوس دارین ماهیتابه بخوره پس کله تون به این حرفاتون ادامه بدین
تهیونگ با چشمای گرد شدش بهم نگاه کرد
_ب...باشه تسلیممممم
+عذرخواهی
_باشه بذار فک کنم
+تا تو فک میکنی منم اینو هم بزنم سوخت
*از زبان تهیونگ
دستامو گذاشتم دوطرفش و دوباره به سمتم چرخید
پیش رفتم و گوشه آشپزخونه گیرش انداختم
با لحن خبیثانه گفتم
_نظرت درمورد کار ۱۰ ثانیه آینده چیه؟!
ا.ت نگاهم کرد و چشماشو بست و محکم بهم فشار داد
نزدیک صورتش شدم و نگاهمو دادم به لباش نزدیک لباش شدم که...
×صبح بخیر بابایی ... صبح بخیر مامانی
چشمامو گرد کردم و دست از کارم کشیدم که چشای ا.ت رو به روم باز شد
آروم برگشتم سمت جیهون و با لخند گفتم
_صبحت بخیر ... بشین تا بابایی برات صبحانه بیاره
×چشم(خنده)
موقعی که از جلوی چشمامون رفت اونور
جفتمون یه نفس عمیق کشیدیم
چرخیدم سمت ا.ت و گفتم
_هوففففف......حالا میدید هم اشکال نداشت ها
ا.ت با کفگیر تو دستش زد تو بازوم و گفت
+اشکال نداشتتتتتت؟!....از جلو چشام....
_ولی خودمونیم ها بچه داشتن هم یه بدیایی داره
+مثلا
_اینکه نمیتونی با عشقت کارایی کنی که....
+یااااااااااا میزنمتااااااااا
خندیدم و گفتم
_باشه بابا رفتم😂😂
اینم یه پارت طنز و باحال🤣
البته شمام باید نظر بدینا💌
مرسی که هوامو داشتین💞
و هنوزم وسط امتحانا گیر کردم🙂💔
۲۸ ام دیگه تمومن خدا بخواد😂😂
۵.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.