My designer, season two part¹⁰
آه:اقای سئوجون خانم ات کجان
سئوجون:گفتم یه کاری داره دیگه نمیدونم کجا رفت ولی به زودی میاد
آه:با اجازه من برم دستشویی
آه
دلشتم بر میگشتم که ات رو دیدم انگار گریه کرده رفتم پیشش ولی سریع اشکاشو پاک کرد
آه:خوبی
ات:سئوجون روندیدی
آه:اونجاس
ات:باشه
آه:وایسا
ولی رفت یه مشکلی است ولی چی نمیدوم
ات
رفتم اتاق سر و وضعم رو درس کردم و رفتم پیش بقیه
ات:سلام بچه ها
سئوجون:بشین عزیزم
ات:باشه
سئوجون:امروز بریم بندر ماهیگیرها ات نظر تو چیه
ات:فرقی نداره
آه:میگم همه باهم
سئوجون:اره خب
آه:اوه
اونا باهم رفتن بندر ماهیگیرها
ات
باورم نمیسه بابا اینجاست نباید منو ببینه ولی الان چطور قایم شم خیلی تلاش کردم و بالاخره موفق شدممنو ندید
ته
داشتم اروم قدم میزدم که عموم رو دیدم
ته:عموم جان
چانگ:پسرم تهیونگ
ته:چطورین عمو
چانگ:من کاملا خوبمپسرم تو چطوری ات کجاس
ته:ات
چانگ:اره کجاست شما مگه باهم نیومدین
ته:شما نمیدونین
آه:عمو ما برای کار اومدیم ات سئوله
چانگ:خب باشه
آه:عمو با ات حرف زدین
چانگ:اره سه روز پیش بود فکر کنم
آه:عمو چی گفت
چانگ:میگفت تهیونگ خیلی کار میکنه و قراره که چمد ماه دیگه شو مد راه بندازه
ته:ولی عمو ما..
آه:ما دیگه باید بریم خدافظ
چانگ:خدافظ
ته:چرا نذاشتی بهش حقیقت رو بگم
آه:قبل این نباید فکرکنی اون چرا از ازدواج ات خبر نداره
ته:راست میگی
آه:یه چیزی درست نیس ات داره یه چیزی رو مخفی میکنه
ته:درنظر به من ربطی نداره بریم
ات
سئوجون حواسش پرت شد منم رفتم یه جایی تنها نشستم
یون اه
دیدم ات رفت منم رفتم دنبالش
یون آه:چی رو مخفی میکنی
ات:تو
یون اه:چرا به پدرت دروغ گفتی
ات:چه دورغی
یون آه:منو تهیونگ پدرت رو دیدیم اون گفت هنوز با تهیونگی چرا از ازدواجت خبر نداره
پایان......
سئوجون:گفتم یه کاری داره دیگه نمیدونم کجا رفت ولی به زودی میاد
آه:با اجازه من برم دستشویی
آه
دلشتم بر میگشتم که ات رو دیدم انگار گریه کرده رفتم پیشش ولی سریع اشکاشو پاک کرد
آه:خوبی
ات:سئوجون روندیدی
آه:اونجاس
ات:باشه
آه:وایسا
ولی رفت یه مشکلی است ولی چی نمیدوم
ات
رفتم اتاق سر و وضعم رو درس کردم و رفتم پیش بقیه
ات:سلام بچه ها
سئوجون:بشین عزیزم
ات:باشه
سئوجون:امروز بریم بندر ماهیگیرها ات نظر تو چیه
ات:فرقی نداره
آه:میگم همه باهم
سئوجون:اره خب
آه:اوه
اونا باهم رفتن بندر ماهیگیرها
ات
باورم نمیسه بابا اینجاست نباید منو ببینه ولی الان چطور قایم شم خیلی تلاش کردم و بالاخره موفق شدممنو ندید
ته
داشتم اروم قدم میزدم که عموم رو دیدم
ته:عموم جان
چانگ:پسرم تهیونگ
ته:چطورین عمو
چانگ:من کاملا خوبمپسرم تو چطوری ات کجاس
ته:ات
چانگ:اره کجاست شما مگه باهم نیومدین
ته:شما نمیدونین
آه:عمو ما برای کار اومدیم ات سئوله
چانگ:خب باشه
آه:عمو با ات حرف زدین
چانگ:اره سه روز پیش بود فکر کنم
آه:عمو چی گفت
چانگ:میگفت تهیونگ خیلی کار میکنه و قراره که چمد ماه دیگه شو مد راه بندازه
ته:ولی عمو ما..
آه:ما دیگه باید بریم خدافظ
چانگ:خدافظ
ته:چرا نذاشتی بهش حقیقت رو بگم
آه:قبل این نباید فکرکنی اون چرا از ازدواج ات خبر نداره
ته:راست میگی
آه:یه چیزی درست نیس ات داره یه چیزی رو مخفی میکنه
ته:درنظر به من ربطی نداره بریم
ات
سئوجون حواسش پرت شد منم رفتم یه جایی تنها نشستم
یون اه
دیدم ات رفت منم رفتم دنبالش
یون آه:چی رو مخفی میکنی
ات:تو
یون اه:چرا به پدرت دروغ گفتی
ات:چه دورغی
یون آه:منو تهیونگ پدرت رو دیدیم اون گفت هنوز با تهیونگی چرا از ازدواجت خبر نداره
پایان......
۷.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.