گناهکار
ارسلان... بلند شدم.. رفتم اتاق دیانا.
دیانا... که سرم گیج رفت چشام سیاهی رفت افتادم.........
ارسلان. در که باز کردم.... دیانا داشت میافتاد... که درفتم سری گرفتمش.
دیانا. با سر افتادم رو شون یه نفر.... چشامو به زور باز کردم.... که همون پسره بود.
ارسلان..... مگه نمیدونی. نباید بلند شی.
دیانا. تو کی هستی.
ارسلان. هه. فردا که بلند شی میفهمی.
دیانا. قول میدی...
ارسلان. قل نمیخواد...
دیانا..... بزار رو تخت منو...
ارسلان... گذاشتمش. رو تخت..... خوبی.
دیانا. همینجوری که سرم تکیه به شونه اون پسره ارسلان بود. سری تکون دادم.
ارسلان.... چرا این کارو کردی.
دیانا. چ. ه. کاری.
ارسلان.... تصمیم گرفتی. بری اون پارتی.
دیانا. نمیدونم.
ارسلان.... هوف گردنم. زخم شده.... کی زخم شد.
دیانا....... با چشای که به زور باز میشد. یه گردنش... نگاه کردم. لمسش. کردم
ارسلان.... من. بر.... م.. (:🤐😳😳😳😳🤨
دیانا.... یه خراش. کوچیکه.
ارسلان.. ها. اره.
دیانا. اروم فوتش. کردم.... پشت سر هم.
ارسلان.... 🙄🙄🙄🙄... من. برم بخوابم.
دیانا. نه.... چه گردن نازکی داری.. 😄.... تو. مث د. دخترایی.
ارسلان.... خندار.بود(:
دیانا... پس لباتم........ لبمو بردم سمت. لبش.
ارسلان.... اممهممم.
دیانا.... دیگه واقعا چشام بهم فشار اورد با سر رفتم نو تخت.
ارسلان. از گردنم گرفته بود که منم باهاش افتادم.....
دیانا..... 🥱🥱🥱✨
ارسلان.... خیلی ناز خمیازه کشید خودشو تو بغلم جا کرد.. تا جایی که نفساش. میخورد به گردنم.
ارسلان..... هوف... من باید میرفتم اتاقم... دیانا.. ... چیکار کنم از دستت
_________صبح فردا.
ارسلان.... با نور خورشید که داشت میخورد به چششم بیدارشدم. ساعت ۷صبح بود..... از بغل دیانا اومدم بیرون که از لباسم محکم که گرفته بود. دیانا.... ول کن. دیانا.... اروم از دستش کشیدم بیرون...... بلند شدم... رفتم پایین... رو مبل دراز کشیدم....
_________----------¹:ساعت بعد
نیکا.. با چشای خاب الود اومدم بیرون یه نگاه به ساعت کردم ده بود که چشم خورد به اشپزخونه که خاله عصمت داشت. صبحانه اماده میکرد. سلام خاله جونم.
عصمت. به سلام به دختر قشنگم... خوبی.
نیکا... رفتم سمتش. بغلش کردم. اره. تو خوبی.
عصمت. اره عزیزم... میگم ارسلان. چرا رو مبل خوابیده.
نیکا.... کل قضیه دیشب گفتم..
عصمت..... پس دیر برگشتن.
نیکا. هوم... الانم عصبانی بوده... واسه همین رو مبل خوابش برده.....
عصمت.... خب. دخترم. بیدارشون کن... صبحانه بخورن.
نیکا. چشم.... رفتم سمت ارسلان بن بازوش زدم.. ارسلان. پاشو.. ارسلان. پاشو وووووو. ارسلان.. داداش. پاشو.. پاشو. پاشو..
ارسلان.. اه. چته...
متین. با صدای نیکا از اتاق اومدم پایین. ارسلان. داداش بلند شد و نیکا زلزله اومد.
عصمت ☺☺☺☺
نیکا.... اه. پس اینجوری ههه من زحمت میکشم بیدارتون کنم.
متین. مرسی دختر مهربون.
ارسلان. نیکا برو میام.
نیکا. چشم داداش..... به متین اشاره کردم که اومدم سمتم.
متین. جانم.
نیکا.. میگم دیانا بلند نشده.
متین. ندیدم.
نیکا.... تو میگی الان چی میشه.
متین. نگران. نباش. بیا بریم صبحانه بخوریم. درست میشه.
نیکا. بریم.
ارسلان. بلند شدم یه ابی به دست صورتم زدم... رفتم.. رو صندلی... نشستم..
نیکا. داداش.
ارسلان. هوم.
نیکا. هنوز ناراحتی.
ارسلان. نه.
متین. نیکا بخورین وقت این چیزا نیست.
عصمت... بچه هام... بخورین. بعد درمورد این چیزا فکر کنید. یا حرف بزنید... بخورین.
نیکا. باش.
دیانا. چشامو باز کردم. رو خودم نشستم.... به این ور انور نگاه کردم... م.. ن. کجام... پروانه... پروانه.. پروااااااااااااااااااااااااانه.
نیکا. وای.
ارسلان.. عزراییل اومد.
متین 😀
عصمت.... پروانه کیه.
ارسلان. دوستشه.
دیانا... ای. ن. جا. خونه ارسلانه..... نه.. نه. من نباید اینجا باشم.... بلند شدم.. و بدو بدو رفتم پایین که همه تو اشپزخونه مشغول خوردن. بودند...
عصمت.. سلام دخترم.
نیکا. سلام اجی جونم.
متین. HLO
ارسلان.......... 😒😒😒😒😒
دیانا... چرا من اینجام.
عصمت.. بیا صبحانه تو بخور... بعد.
دیانا. نمیخوام........ اهای. تو.
نیکا. کی. من.
متین.. باز دعوا شروع شد.
دیانا. نه.... اون اقا ارسلانتون که خیلی قشنگ داره صبحانه میخوره.
ارسلان.... خاله. این منو میگه.
عصمت 🤨🧐
دیانا.... نیکا از اون بپرس من چرا اینجام.
نیکا.. دیانا جان شما دیشب رفته بودین. با اون پروانه پارتی. مست کرده. بودی ارسلان داداشم اومد شما رو اورد
دیانا. بی جا کرد اورد.
نیکا 😑😑😑😑😑یا خدا.
ارسلان.... دیانا خفه.
دیانا... اه اه... تو بیا این حرفو به خودت بزنی نه من.
متین. واه. الان وقته دعواعههه
دیانا... که سرم گیج رفت چشام سیاهی رفت افتادم.........
ارسلان. در که باز کردم.... دیانا داشت میافتاد... که درفتم سری گرفتمش.
دیانا. با سر افتادم رو شون یه نفر.... چشامو به زور باز کردم.... که همون پسره بود.
ارسلان..... مگه نمیدونی. نباید بلند شی.
دیانا. تو کی هستی.
ارسلان. هه. فردا که بلند شی میفهمی.
دیانا. قول میدی...
ارسلان. قل نمیخواد...
دیانا..... بزار رو تخت منو...
ارسلان... گذاشتمش. رو تخت..... خوبی.
دیانا. همینجوری که سرم تکیه به شونه اون پسره ارسلان بود. سری تکون دادم.
ارسلان.... چرا این کارو کردی.
دیانا. چ. ه. کاری.
ارسلان.... تصمیم گرفتی. بری اون پارتی.
دیانا. نمیدونم.
ارسلان.... هوف گردنم. زخم شده.... کی زخم شد.
دیانا....... با چشای که به زور باز میشد. یه گردنش... نگاه کردم. لمسش. کردم
ارسلان.... من. بر.... م.. (:🤐😳😳😳😳🤨
دیانا.... یه خراش. کوچیکه.
ارسلان.. ها. اره.
دیانا. اروم فوتش. کردم.... پشت سر هم.
ارسلان.... 🙄🙄🙄🙄... من. برم بخوابم.
دیانا. نه.... چه گردن نازکی داری.. 😄.... تو. مث د. دخترایی.
ارسلان.... خندار.بود(:
دیانا... پس لباتم........ لبمو بردم سمت. لبش.
ارسلان.... اممهممم.
دیانا.... دیگه واقعا چشام بهم فشار اورد با سر رفتم نو تخت.
ارسلان. از گردنم گرفته بود که منم باهاش افتادم.....
دیانا..... 🥱🥱🥱✨
ارسلان.... خیلی ناز خمیازه کشید خودشو تو بغلم جا کرد.. تا جایی که نفساش. میخورد به گردنم.
ارسلان..... هوف... من باید میرفتم اتاقم... دیانا.. ... چیکار کنم از دستت
_________صبح فردا.
ارسلان.... با نور خورشید که داشت میخورد به چششم بیدارشدم. ساعت ۷صبح بود..... از بغل دیانا اومدم بیرون که از لباسم محکم که گرفته بود. دیانا.... ول کن. دیانا.... اروم از دستش کشیدم بیرون...... بلند شدم... رفتم پایین... رو مبل دراز کشیدم....
_________----------¹:ساعت بعد
نیکا.. با چشای خاب الود اومدم بیرون یه نگاه به ساعت کردم ده بود که چشم خورد به اشپزخونه که خاله عصمت داشت. صبحانه اماده میکرد. سلام خاله جونم.
عصمت. به سلام به دختر قشنگم... خوبی.
نیکا... رفتم سمتش. بغلش کردم. اره. تو خوبی.
عصمت. اره عزیزم... میگم ارسلان. چرا رو مبل خوابیده.
نیکا.... کل قضیه دیشب گفتم..
عصمت..... پس دیر برگشتن.
نیکا. هوم... الانم عصبانی بوده... واسه همین رو مبل خوابش برده.....
عصمت.... خب. دخترم. بیدارشون کن... صبحانه بخورن.
نیکا. چشم.... رفتم سمت ارسلان بن بازوش زدم.. ارسلان. پاشو.. ارسلان. پاشو وووووو. ارسلان.. داداش. پاشو.. پاشو. پاشو..
ارسلان.. اه. چته...
متین. با صدای نیکا از اتاق اومدم پایین. ارسلان. داداش بلند شد و نیکا زلزله اومد.
عصمت ☺☺☺☺
نیکا.... اه. پس اینجوری ههه من زحمت میکشم بیدارتون کنم.
متین. مرسی دختر مهربون.
ارسلان. نیکا برو میام.
نیکا. چشم داداش..... به متین اشاره کردم که اومدم سمتم.
متین. جانم.
نیکا.. میگم دیانا بلند نشده.
متین. ندیدم.
نیکا.... تو میگی الان چی میشه.
متین. نگران. نباش. بیا بریم صبحانه بخوریم. درست میشه.
نیکا. بریم.
ارسلان. بلند شدم یه ابی به دست صورتم زدم... رفتم.. رو صندلی... نشستم..
نیکا. داداش.
ارسلان. هوم.
نیکا. هنوز ناراحتی.
ارسلان. نه.
متین. نیکا بخورین وقت این چیزا نیست.
عصمت... بچه هام... بخورین. بعد درمورد این چیزا فکر کنید. یا حرف بزنید... بخورین.
نیکا. باش.
دیانا. چشامو باز کردم. رو خودم نشستم.... به این ور انور نگاه کردم... م.. ن. کجام... پروانه... پروانه.. پروااااااااااااااااااااااااانه.
نیکا. وای.
ارسلان.. عزراییل اومد.
متین 😀
عصمت.... پروانه کیه.
ارسلان. دوستشه.
دیانا... ای. ن. جا. خونه ارسلانه..... نه.. نه. من نباید اینجا باشم.... بلند شدم.. و بدو بدو رفتم پایین که همه تو اشپزخونه مشغول خوردن. بودند...
عصمت.. سلام دخترم.
نیکا. سلام اجی جونم.
متین. HLO
ارسلان.......... 😒😒😒😒😒
دیانا... چرا من اینجام.
عصمت.. بیا صبحانه تو بخور... بعد.
دیانا. نمیخوام........ اهای. تو.
نیکا. کی. من.
متین.. باز دعوا شروع شد.
دیانا. نه.... اون اقا ارسلانتون که خیلی قشنگ داره صبحانه میخوره.
ارسلان.... خاله. این منو میگه.
عصمت 🤨🧐
دیانا.... نیکا از اون بپرس من چرا اینجام.
نیکا.. دیانا جان شما دیشب رفته بودین. با اون پروانه پارتی. مست کرده. بودی ارسلان داداشم اومد شما رو اورد
دیانا. بی جا کرد اورد.
نیکا 😑😑😑😑😑یا خدا.
ارسلان.... دیانا خفه.
دیانا... اه اه... تو بیا این حرفو به خودت بزنی نه من.
متین. واه. الان وقته دعواعههه
۱۰۲.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.