خاطرات عشق
( رفتم مدرسه پدرم در اومد برگشتم 😑😂)
از زبان دازای: یه لحظه شوکه شدم اون چویا بود یه سالی ندیده بودمش ولی تغییری نکرده بود هنوزم تا منو دید یه لحظه رفت توی شوک ولی خودش رو جمع و جور کرد و یه تعظیم کرد و گفت خوش آمدید بفرمایید قهوه
فنجون قهوه رومیز گذاشت و کنار رفت که یهو یه صدای گریه ی بچه شنیدم که اون مرد به چویا گفت چویا برو بچه ات رو آروم کن
و چویا رفت و من تو شوک بودم بچه من چهار ساله با لیزا هستم ولی هنوز بچه نداریم اما اون فقط بعد از یه رابطه پس اونکه لیزا میگفت مشکل از منه دروغ میگفت میدونستم یهو با صدای مرد به خودم اومدم
∆ آقای اوسامو تو فکرین چی شده
- هیچی میگم این خدمتکارت بهش نمی خورد بچه داشته باشه
∆ خیلی ها اینطوری میگن ولی این بچه خودش یه قربانی بود اما الان از هرچیزی بخاطر بچه ش میگذره میگه هرچی بشه خدا خواسته
- یه چیزی ازت می خوام
∆ چی
- به جای محموله این پسر و بچه اش رو بهم بده
∆ با اینکه خیلی عجیبه ولی قبوله
رفتم تو آشپزخونه چویا رو دیدم که بچه رو آروم تو بغلش تکون میداد
+ رایا قشنگم آروم باش گل من
سرش رو به سر رایا چسبوند رایا آروم خندید چقدر این صحنه قشنگ بود من عاشق این صحنه بودم آره من عاشق شدم عاشق چویا تو یک ثانیه دل منو برد آره منم به عشق در نگاه اول اعتقاد دارم چقدر این دوتا مثل فرشته هان منو دید یه ترسی تو چهره اش ایجاد شد رفتم و محکم بغلش کردم
- میدونم خیلی دیره ولی میشه منو ببخشی من عاشقت شدم خیلی دلبری کردی ومن ندیدم
اشک از گونه هاش میریخت با انگشتم اشکاش رو پاک می کردم
+ این احساس برام تموم نمیشه من دوست دارم من خیلی وقته بخشیدمت
- ببخشید هیچ وقت نفهمیدم چقدر خوشگلی
+ تو هنوز با لیزایی
- یه چند وقتی هست که بهم زدیم اون یه هیولاست ولی نمیذارم کاری باهات داشته باشه
بلاخره ما رفتیم خونه چند روز گذشته بود این چند روز واقعا به چویا وابسته شده بودم اون یه فرشته هست فرشته کوچولوی من از شرکت اومدم خونه در رو باز کردم و صدای رایا رو تو آشپزخونه شنیدم رفتم و دیدم چویا چاقو خورده بود رو زمین افتاده بود و لیزا که بالا سرش بود سریع چویا و رایا رو برداشتم به دستیار هام هم گفتم که لیزا رو ببرن به انبار
چند ساعتی تو بیمارستان گذشت داشتم میمردم حال رایا هم خوب نبود همش گریه می کرد محکم بغلش کردم
- رایا نترس بابا اینجاست مامان حالش خوب میشه
یه حس تازه بود آروم کردن رایا پسر قشنگم بیشتر خودم آروم شدم تا رایا انگار مثل مادرش آرامش چیزی بود که داشت پرستار اومد و گفت حال چویا خوبه و آوردنش تو بخش چند ساعت بعد که چویا بهوش اومده انگار که دنیا رو بهم داده بودن
- ببخشید دوباره مراقبت نبودم
+ اشکالی نداره مهم اینکه حالم خوبه
از زبان دازای: یه لحظه شوکه شدم اون چویا بود یه سالی ندیده بودمش ولی تغییری نکرده بود هنوزم تا منو دید یه لحظه رفت توی شوک ولی خودش رو جمع و جور کرد و یه تعظیم کرد و گفت خوش آمدید بفرمایید قهوه
فنجون قهوه رومیز گذاشت و کنار رفت که یهو یه صدای گریه ی بچه شنیدم که اون مرد به چویا گفت چویا برو بچه ات رو آروم کن
و چویا رفت و من تو شوک بودم بچه من چهار ساله با لیزا هستم ولی هنوز بچه نداریم اما اون فقط بعد از یه رابطه پس اونکه لیزا میگفت مشکل از منه دروغ میگفت میدونستم یهو با صدای مرد به خودم اومدم
∆ آقای اوسامو تو فکرین چی شده
- هیچی میگم این خدمتکارت بهش نمی خورد بچه داشته باشه
∆ خیلی ها اینطوری میگن ولی این بچه خودش یه قربانی بود اما الان از هرچیزی بخاطر بچه ش میگذره میگه هرچی بشه خدا خواسته
- یه چیزی ازت می خوام
∆ چی
- به جای محموله این پسر و بچه اش رو بهم بده
∆ با اینکه خیلی عجیبه ولی قبوله
رفتم تو آشپزخونه چویا رو دیدم که بچه رو آروم تو بغلش تکون میداد
+ رایا قشنگم آروم باش گل من
سرش رو به سر رایا چسبوند رایا آروم خندید چقدر این صحنه قشنگ بود من عاشق این صحنه بودم آره من عاشق شدم عاشق چویا تو یک ثانیه دل منو برد آره منم به عشق در نگاه اول اعتقاد دارم چقدر این دوتا مثل فرشته هان منو دید یه ترسی تو چهره اش ایجاد شد رفتم و محکم بغلش کردم
- میدونم خیلی دیره ولی میشه منو ببخشی من عاشقت شدم خیلی دلبری کردی ومن ندیدم
اشک از گونه هاش میریخت با انگشتم اشکاش رو پاک می کردم
+ این احساس برام تموم نمیشه من دوست دارم من خیلی وقته بخشیدمت
- ببخشید هیچ وقت نفهمیدم چقدر خوشگلی
+ تو هنوز با لیزایی
- یه چند وقتی هست که بهم زدیم اون یه هیولاست ولی نمیذارم کاری باهات داشته باشه
بلاخره ما رفتیم خونه چند روز گذشته بود این چند روز واقعا به چویا وابسته شده بودم اون یه فرشته هست فرشته کوچولوی من از شرکت اومدم خونه در رو باز کردم و صدای رایا رو تو آشپزخونه شنیدم رفتم و دیدم چویا چاقو خورده بود رو زمین افتاده بود و لیزا که بالا سرش بود سریع چویا و رایا رو برداشتم به دستیار هام هم گفتم که لیزا رو ببرن به انبار
چند ساعتی تو بیمارستان گذشت داشتم میمردم حال رایا هم خوب نبود همش گریه می کرد محکم بغلش کردم
- رایا نترس بابا اینجاست مامان حالش خوب میشه
یه حس تازه بود آروم کردن رایا پسر قشنگم بیشتر خودم آروم شدم تا رایا انگار مثل مادرش آرامش چیزی بود که داشت پرستار اومد و گفت حال چویا خوبه و آوردنش تو بخش چند ساعت بعد که چویا بهوش اومده انگار که دنیا رو بهم داده بودن
- ببخشید دوباره مراقبت نبودم
+ اشکالی نداره مهم اینکه حالم خوبه
۶.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.