۷
ناباورانه فقط به حرف های مرد روبه رویم گوش میدادم.
با صدایی صحبت میکردم که از ترس میلرزید و آنقدر آروم بود که حتی خودم هم به زحمت متوجه حرف هایم میشدم...
احساس عجیبی داشتم، این همون ترسه؟ و همون عصبانیتی که قبلاً هم تجربش کردم؟
میلرزیدم. اوایل برای ترس و بعد برای عصبانیت.
به چه دلیلی؟ به چه دلیلی باید نابود میشدم؟ برای چه گناهی؟ برای کدام اشتباه؟
میترسیدم، از مرگ و از نابودی، از محو شدن قبل از اینکه حتی زندگی کرده باشم. قبل از اینکه حتی... بیرون اون اتاق خالی رو با چشم های خودم دیده باشم.
پاهایم شروع به لرزیدن کرد و افتادم، روی زمین نشسته بودم و به تمام کار هایی که نکرده بودم فکر میکردم. فقط یک دکمه لازم بود؟ برای اینکه من برای همیشه از یاد برم؟
با صدای همان کلونی که رو به رویم ایستاده بود و همهچیز را به گردنم انداخته بود به خودم آمدم.
-چرا؟
روی به رویم روی زانو هایش نشسته بود و با التماس به من نگاه میکرد.
-چرا باید این بلا رو سرم میآوردی؟ من چه اشتباهی کردم؟
اوه درسته، اون فکر میکنه من از قصد اومدم اینجا.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از خودم ضعف نشان ندهم.
بدون تردید دست از طفره رفتن از زل زدن به چشمانش برداشتم و به مردمک مصنوعی اش زل زدم.
+خودم نمیخواستم. من نمیدونم چرا اینجام، و من حتی نمیدونستم تو وجود داری. من فقط میدونستم نمیخوام تو بدنی باشم که حتی نمیتوانم کنترلش کنم.
تک خندهای از سر ناباوری کرد.
-نمیدونستی؟ نمیخواستی؟ تو، واقعا فکر کردی باور میکنم؟ واقعاً احمقی؟
چجوری میتونی همچین دروغی بگی که نمیدونی چرا اینجایی؟
هر هوش مصنوعی. هرچقدرم ابتدایی باشه. به محض روشن شدن به وظایفش آگاهه.
میدونه برای چه کار کثیفی ساخته شده.
همینطور که صحبت میکرد آروم ایستاد و شروع یه راه رفتن آهسته دور تا دور من کرد. صداش هر لحظه بلندتر میشد. پشت سر هم جملات تحقیر آمیزی رو با عصبانیت میگفت. ولی برای من، هیچ کدوم اونها اهمیت نداشتند. من فقط میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم.
بعد از مدت زیادی صحبت کردن، متوجه بیمحلی منی که در تفکراتم غرق شده بودم، شد.
-هی داری گوش میدی؟
آهی از سر خستگی کشیدم و به سمتش برگشتم.
+معلومه که نه. هرچقدرم سرزنشم کنی، باز هم حقیقت اینکه من هیچ کدوم از این کار ها رو از قصد نکردم عوض نمیشه.
با صدایی صحبت میکردم که از ترس میلرزید و آنقدر آروم بود که حتی خودم هم به زحمت متوجه حرف هایم میشدم...
احساس عجیبی داشتم، این همون ترسه؟ و همون عصبانیتی که قبلاً هم تجربش کردم؟
میلرزیدم. اوایل برای ترس و بعد برای عصبانیت.
به چه دلیلی؟ به چه دلیلی باید نابود میشدم؟ برای چه گناهی؟ برای کدام اشتباه؟
میترسیدم، از مرگ و از نابودی، از محو شدن قبل از اینکه حتی زندگی کرده باشم. قبل از اینکه حتی... بیرون اون اتاق خالی رو با چشم های خودم دیده باشم.
پاهایم شروع به لرزیدن کرد و افتادم، روی زمین نشسته بودم و به تمام کار هایی که نکرده بودم فکر میکردم. فقط یک دکمه لازم بود؟ برای اینکه من برای همیشه از یاد برم؟
با صدای همان کلونی که رو به رویم ایستاده بود و همهچیز را به گردنم انداخته بود به خودم آمدم.
-چرا؟
روی به رویم روی زانو هایش نشسته بود و با التماس به من نگاه میکرد.
-چرا باید این بلا رو سرم میآوردی؟ من چه اشتباهی کردم؟
اوه درسته، اون فکر میکنه من از قصد اومدم اینجا.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از خودم ضعف نشان ندهم.
بدون تردید دست از طفره رفتن از زل زدن به چشمانش برداشتم و به مردمک مصنوعی اش زل زدم.
+خودم نمیخواستم. من نمیدونم چرا اینجام، و من حتی نمیدونستم تو وجود داری. من فقط میدونستم نمیخوام تو بدنی باشم که حتی نمیتوانم کنترلش کنم.
تک خندهای از سر ناباوری کرد.
-نمیدونستی؟ نمیخواستی؟ تو، واقعا فکر کردی باور میکنم؟ واقعاً احمقی؟
چجوری میتونی همچین دروغی بگی که نمیدونی چرا اینجایی؟
هر هوش مصنوعی. هرچقدرم ابتدایی باشه. به محض روشن شدن به وظایفش آگاهه.
میدونه برای چه کار کثیفی ساخته شده.
همینطور که صحبت میکرد آروم ایستاد و شروع یه راه رفتن آهسته دور تا دور من کرد. صداش هر لحظه بلندتر میشد. پشت سر هم جملات تحقیر آمیزی رو با عصبانیت میگفت. ولی برای من، هیچ کدوم اونها اهمیت نداشتند. من فقط میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم.
بعد از مدت زیادی صحبت کردن، متوجه بیمحلی منی که در تفکراتم غرق شده بودم، شد.
-هی داری گوش میدی؟
آهی از سر خستگی کشیدم و به سمتش برگشتم.
+معلومه که نه. هرچقدرم سرزنشم کنی، باز هم حقیقت اینکه من هیچ کدوم از این کار ها رو از قصد نکردم عوض نمیشه.
۱.۵k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.