mysterious p8
در رو باز کرد و با چیزی که دید گرمای خون تا بدنش رو حس کرد ، اتاقی که با تم سفید و طلایی پوشیده شده بود و کلی بوم های بزرگ نقاشی با تصور هایی قوی اتاق رو پر کرده بود
بی اخیتار قدمی جلو رفت و وارد اتاق شد ، مثل رویا شیرین بود
" اینجا خیلی قشنگه!" Lidia
سر تکون داد
" همین طوره ، اینجا فقط و فقط مخصوص تهیونگه و هیچ کس حق ورود نداره " Antoni
برگشت سمتش
" پس چرا منو اوردی اینجا ؟ دردسر نشه یه وقت" Lidia
"تو هیچ کس نیستی" Antoni
خواست سوال بپرسه که چشمش به قاب عکس کوچیکی گوشه اتاق خورد ، جلو رفت و برش داشت و با دیدن عکس بچگی های خودش شوکه شد
نگاهش رو گرفت و به پسر بچه ای که توی بغل اون بود و با صدایی لرزون پرسید
" این ...این کیه؟" Lidia
" عکس بچگی تهیونگه، مشکلی پیش اومد؟ رنگت پرید !" Antoni
روی زمین نشست ، امکان نداشت، امکان نداشت !
پسری که تمام روزا از عشقش درد می کشید الان از رگ گردن بهش نزدیک تره !
اشکاش راه خودشونو روی صورتش پیدا کردن و شروع کرد بلند بلند گریه کردن
"چیشد لیدیا خوبی ؟" Antoni
اشکاش رو به زور قطع کرد و سرس رو بالا اورد
"خوبم ببخشید " Lidia
" چیشد یهو؟" Antoni
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهش نگاه کنه سمت در رفت
" چیزی نشد " Lidia
پا تند کرد و به اتاقش رسید ، روی تخت ولو شد و اجازه داد اشکاش پایین بیاد ؛ با صدای باز شدن در اشکاش رو پس زد و سرش بالا اومد
آنتونی با نگاهی عمیق توی چهر چوب در ایستاد بود
" بیا پایین ، تهیونگ اومده" Antoni
نفس توی سینه اش حبس شد ، به زور از تخت دل کند و قبل اینکه از اتاق خارج شه با نگاهی پر از التماس بهش گفت
" بهش راجب امروز چیزی نگو ، خواهش میکنم" Lidia
سر تکون داد و با هم پایین رفتن ، با ورودش به سالن نگاه خسته ی همیشگی تهیونگ روش چرخ خورد
" شروع کن" teahyung
با چشمایی درخشان از گریه ، روی صندلی نشست و صداش رو صاف کرد و شروع به خواندن کرد
باتل توی دستش رو قلپ قلپ بالا رفت و با نگاهی که از روش تکون نمیخورد بهش خیره بود
چرا انقدر آروم بود؟ چطوری آروم بود؟ آرامشی که خیلی وقت بود از یاد برده بود با دختری که یک روزه توی خونشه لمس کرده بود
" خوبه ، میتونی بری" teahyung
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت ، مشت آب خنکی به صورتش پاشید که دستای گرمی دور بدنش حس کرد
عه خب چرا نگفتید چهار روز گذشته ؟
بی اخیتار قدمی جلو رفت و وارد اتاق شد ، مثل رویا شیرین بود
" اینجا خیلی قشنگه!" Lidia
سر تکون داد
" همین طوره ، اینجا فقط و فقط مخصوص تهیونگه و هیچ کس حق ورود نداره " Antoni
برگشت سمتش
" پس چرا منو اوردی اینجا ؟ دردسر نشه یه وقت" Lidia
"تو هیچ کس نیستی" Antoni
خواست سوال بپرسه که چشمش به قاب عکس کوچیکی گوشه اتاق خورد ، جلو رفت و برش داشت و با دیدن عکس بچگی های خودش شوکه شد
نگاهش رو گرفت و به پسر بچه ای که توی بغل اون بود و با صدایی لرزون پرسید
" این ...این کیه؟" Lidia
" عکس بچگی تهیونگه، مشکلی پیش اومد؟ رنگت پرید !" Antoni
روی زمین نشست ، امکان نداشت، امکان نداشت !
پسری که تمام روزا از عشقش درد می کشید الان از رگ گردن بهش نزدیک تره !
اشکاش راه خودشونو روی صورتش پیدا کردن و شروع کرد بلند بلند گریه کردن
"چیشد لیدیا خوبی ؟" Antoni
اشکاش رو به زور قطع کرد و سرس رو بالا اورد
"خوبم ببخشید " Lidia
" چیشد یهو؟" Antoni
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهش نگاه کنه سمت در رفت
" چیزی نشد " Lidia
پا تند کرد و به اتاقش رسید ، روی تخت ولو شد و اجازه داد اشکاش پایین بیاد ؛ با صدای باز شدن در اشکاش رو پس زد و سرش بالا اومد
آنتونی با نگاهی عمیق توی چهر چوب در ایستاد بود
" بیا پایین ، تهیونگ اومده" Antoni
نفس توی سینه اش حبس شد ، به زور از تخت دل کند و قبل اینکه از اتاق خارج شه با نگاهی پر از التماس بهش گفت
" بهش راجب امروز چیزی نگو ، خواهش میکنم" Lidia
سر تکون داد و با هم پایین رفتن ، با ورودش به سالن نگاه خسته ی همیشگی تهیونگ روش چرخ خورد
" شروع کن" teahyung
با چشمایی درخشان از گریه ، روی صندلی نشست و صداش رو صاف کرد و شروع به خواندن کرد
باتل توی دستش رو قلپ قلپ بالا رفت و با نگاهی که از روش تکون نمیخورد بهش خیره بود
چرا انقدر آروم بود؟ چطوری آروم بود؟ آرامشی که خیلی وقت بود از یاد برده بود با دختری که یک روزه توی خونشه لمس کرده بود
" خوبه ، میتونی بری" teahyung
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت ، مشت آب خنکی به صورتش پاشید که دستای گرمی دور بدنش حس کرد
عه خب چرا نگفتید چهار روز گذشته ؟
۳۳.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.