vanilla Scent*part 17*
ویو راوی:
(پرش زمانی به گذشته)
اون عصبانی بود......به شدت عصبانی
دوست داشت همه رو بکشه
همه چیز از همون جا شروع شد همون جایی که بهم برخوردن
اون به طور غافلگیری جذب ب.و و زیبایی اون دختر شده بود
دوست داشت اونو م.ا.ل خودش بکنه
ولی میدونست
میدونست که چی میتونست کامل حس کنه این دختر حس جنگجویی داره هیچ وقت زیر بار زور نمیره
پس تصمیم گرفت از راه دیگه ای وارد بشه
ولی وقتی فهمید اون فرار کرده
فکر میکرد که شاید مامان باباش بتونن اونو نگه دارن
ولی اون از دست همشون فرار کرده بود
اون به قدری عصبانی بود که دوست داشت همشون و به رگبار ببنده که دخترش و فراری دادن و اینکارو هم کرد اون تک تکشون رو به آتیش کشید
اون میدونست که دخترش به بابا و مامان اح.م.قش اهمیتی نمیده اونا خیلی اذیتش کرده بودن
پس اون خوشحال ترم میشه
همه جارو به دنبال اون رایحه ........اون رایحه وانیل میگشت
...................
ویو ا.ت:
کوک: هی کیم دوست قدیمی چه خبرا
کیم: میخوای بمیری؟
کوک دستاشو بالا برد به نشانه تسلیم
کوک: غلط بکنم
فهمیدم یه دختر کوچولو قبول شده تو ارتش پس اومدم ببینم کیه
کیم: دیدی؟ حالا برو
گوشیم زنگ خورد از اونا دور شدم به تلفن جواب دادم
ا.ت: بله؟
.......
ا.ت: هوی چرا جواب نمیدیییی
؟: خیلی آ.ش.غ.ا.ل.ی ا.ت
ا.ت: هن ؟! تو کدوم خ.ر.ی هستی چطور جرعت میکنی
جیون: من خواهر عزیزترم ا.ت چطور میتونی فراموشم کنی
اون داشت با بغض حرف میزد؟!!
ا.ت: چی میخوای؟
جیون: چطور تونستی ا.ت
چطوررررر ولی من از مر.گ اون پیرمرد و پیرزن ناراحت نیستم فقط اینکه اون خونه برام چیزای زیادی داشت همه پولام......
ا.ت: داری چه ک.وفتی میگی مر.گ مامان و بابا؟!
جیون: هه پس داری تظاهر میکنی که تو اونارو به آتیش نکشدی کل خونه رو به باد دادی
چی؟ اونا مردن؟ خودشم به بدترین مر.گ ها
سوختن......
ا.ت: اونا....
با آژیر کشیدن و روشن شدن لامپ ها حرفم نصفه موند
-: همگی زود باشید خطررر همگی به صف بشید با لباس های مخصوصتونو بپوشید و دم در اس.لح.ه هاتونو بگیرید
تماس قطع شده بود
به طرف سالن تعویض لباس دوییدم
همه داشتن لباس هاشونو در میاوردن
اینجا چه خبره؟ چرا همه ل.خ.ت و اینقدر ع.ض.لعی هستن!!
***********
عسلیا پارت ۱۷ در یه پست جا نشد برای همین ادامه این پارت و توی پست بعدی میزارم💅❤️
(پرش زمانی به گذشته)
اون عصبانی بود......به شدت عصبانی
دوست داشت همه رو بکشه
همه چیز از همون جا شروع شد همون جایی که بهم برخوردن
اون به طور غافلگیری جذب ب.و و زیبایی اون دختر شده بود
دوست داشت اونو م.ا.ل خودش بکنه
ولی میدونست
میدونست که چی میتونست کامل حس کنه این دختر حس جنگجویی داره هیچ وقت زیر بار زور نمیره
پس تصمیم گرفت از راه دیگه ای وارد بشه
ولی وقتی فهمید اون فرار کرده
فکر میکرد که شاید مامان باباش بتونن اونو نگه دارن
ولی اون از دست همشون فرار کرده بود
اون به قدری عصبانی بود که دوست داشت همشون و به رگبار ببنده که دخترش و فراری دادن و اینکارو هم کرد اون تک تکشون رو به آتیش کشید
اون میدونست که دخترش به بابا و مامان اح.م.قش اهمیتی نمیده اونا خیلی اذیتش کرده بودن
پس اون خوشحال ترم میشه
همه جارو به دنبال اون رایحه ........اون رایحه وانیل میگشت
...................
ویو ا.ت:
کوک: هی کیم دوست قدیمی چه خبرا
کیم: میخوای بمیری؟
کوک دستاشو بالا برد به نشانه تسلیم
کوک: غلط بکنم
فهمیدم یه دختر کوچولو قبول شده تو ارتش پس اومدم ببینم کیه
کیم: دیدی؟ حالا برو
گوشیم زنگ خورد از اونا دور شدم به تلفن جواب دادم
ا.ت: بله؟
.......
ا.ت: هوی چرا جواب نمیدیییی
؟: خیلی آ.ش.غ.ا.ل.ی ا.ت
ا.ت: هن ؟! تو کدوم خ.ر.ی هستی چطور جرعت میکنی
جیون: من خواهر عزیزترم ا.ت چطور میتونی فراموشم کنی
اون داشت با بغض حرف میزد؟!!
ا.ت: چی میخوای؟
جیون: چطور تونستی ا.ت
چطوررررر ولی من از مر.گ اون پیرمرد و پیرزن ناراحت نیستم فقط اینکه اون خونه برام چیزای زیادی داشت همه پولام......
ا.ت: داری چه ک.وفتی میگی مر.گ مامان و بابا؟!
جیون: هه پس داری تظاهر میکنی که تو اونارو به آتیش نکشدی کل خونه رو به باد دادی
چی؟ اونا مردن؟ خودشم به بدترین مر.گ ها
سوختن......
ا.ت: اونا....
با آژیر کشیدن و روشن شدن لامپ ها حرفم نصفه موند
-: همگی زود باشید خطررر همگی به صف بشید با لباس های مخصوصتونو بپوشید و دم در اس.لح.ه هاتونو بگیرید
تماس قطع شده بود
به طرف سالن تعویض لباس دوییدم
همه داشتن لباس هاشونو در میاوردن
اینجا چه خبره؟ چرا همه ل.خ.ت و اینقدر ع.ض.لعی هستن!!
***********
عسلیا پارت ۱۷ در یه پست جا نشد برای همین ادامه این پارت و توی پست بعدی میزارم💅❤️
۳.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.