⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 84
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آقا مرتضی تک خنده ای کرد و گفت :< دیانا جان...دخترم..ارسلانو به عنوان شوهرت قبول میکنی؟ میخوای عروس خونواده ما بشی؟ >
من و ارسلان به کل مبهوت مونده بودیم..
دیانا :< انتظارشو نداشتم انقدر یهویی >
ارسلان :< اما چجور راضی شدین؟ >
آقا مرتضی :< من هم تو رو میشناسم هم دیانا رو.. میدونستم تصمیم تون جدیه.. همون دو سه روز اول راضی شدم ولی نخواستم وقتی این خبر خوب رو اعلام میکنم دست خالی باشم برای همین صبر کردم کارای خونه تموم شه تا به قول شما جوونا یه سورپرایزی هم باشه >
آزیتا خانم رو به من گفت :< ما منتظر بله عروس خانومیما... >
نگاهی به ارسلان انداختم... هردو چشم تو چشم هم بودیم... لبخندی زدم و گفتم :< بـــــــــله >
آزیتا خانم و آقا مرتضی شروع به دست زدن کردند.
آزیتا خانم محکم منو تو بغلش گرفت و گفت :< دیدی گفتم همه چی درست میشه؟ >
لبخندی زوم و گفتم :< مرسی آزیتا خانم >
آزیتا خانم چشمکی زد و گفت :< از این به بعد باید به من و مرتضی بگی مامان و بابا >
با خجالت سرمو پایین انداختم.. مطمئنم لپام گل انداخته..
ارسلان سرشو آوردم نزدیک گوشم و آروم گفت :< آره لپت گل انداخته >
متعجب نگاش کردم که خندید و گفت :< یادته بهت گفتم بلند فکر نکن؟ >
خندیدم و رو به آقا مرتضی گفتم :< آق.. یعنی بابا.. من و ارسلان می خواستیم شام بریم بیرون حالا که شما هستین بیاین همه مون با هم بریم >
لبخندی زد و سری به نشونه ی تایید حرفم تکون داد..
با هم یه رستوران خوب رفتیم و اون شب رو یه دورهمی خانوادگی کوچیک گرفتیم..
****
آقا مرتضی :< جشن کوچیک؟ >
ارسلان :< بله یعنی... >
آقا مرتضی اخم کردو گفت :< ارسلان! این دختر آرزو داره...نباید با یه جشن کوچیک سر و ته قضیه رو هم بیاری...تو... >
حرفش رو قطع کردمو گفتم :< بابا جون تصمیم من بود. ارسلان مخالف بود ولی توی موقعیتی که من هستم جشن بزرگ جایز نیست. هم برای من هم برای شما. پس قبول کنید >
آقا مرتضی تو فکر فرو رفت... آزیتا خانم با سینی چای وارد شد و کنار آقا مرتضی نشست و گفت :< ولی دخترم...نمیشه که >
دیانا :< مادرجون قبول کنید >
آقا مرتضی :< باشه هر جور مایلی >
دیانا :< عروسی هم به جای تالار تو باغ ویلا باشه. هم بزرگه هم باصفا >
آقا مرتضی خواست اعتراض کنه که با لحن نازی گفتم :< لطفا! >
آقا مرتضی و آزیتا خانم به همدیگه نگاهی انداختند ریز خندیدند...
پارت 84
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آقا مرتضی تک خنده ای کرد و گفت :< دیانا جان...دخترم..ارسلانو به عنوان شوهرت قبول میکنی؟ میخوای عروس خونواده ما بشی؟ >
من و ارسلان به کل مبهوت مونده بودیم..
دیانا :< انتظارشو نداشتم انقدر یهویی >
ارسلان :< اما چجور راضی شدین؟ >
آقا مرتضی :< من هم تو رو میشناسم هم دیانا رو.. میدونستم تصمیم تون جدیه.. همون دو سه روز اول راضی شدم ولی نخواستم وقتی این خبر خوب رو اعلام میکنم دست خالی باشم برای همین صبر کردم کارای خونه تموم شه تا به قول شما جوونا یه سورپرایزی هم باشه >
آزیتا خانم رو به من گفت :< ما منتظر بله عروس خانومیما... >
نگاهی به ارسلان انداختم... هردو چشم تو چشم هم بودیم... لبخندی زدم و گفتم :< بـــــــــله >
آزیتا خانم و آقا مرتضی شروع به دست زدن کردند.
آزیتا خانم محکم منو تو بغلش گرفت و گفت :< دیدی گفتم همه چی درست میشه؟ >
لبخندی زوم و گفتم :< مرسی آزیتا خانم >
آزیتا خانم چشمکی زد و گفت :< از این به بعد باید به من و مرتضی بگی مامان و بابا >
با خجالت سرمو پایین انداختم.. مطمئنم لپام گل انداخته..
ارسلان سرشو آوردم نزدیک گوشم و آروم گفت :< آره لپت گل انداخته >
متعجب نگاش کردم که خندید و گفت :< یادته بهت گفتم بلند فکر نکن؟ >
خندیدم و رو به آقا مرتضی گفتم :< آق.. یعنی بابا.. من و ارسلان می خواستیم شام بریم بیرون حالا که شما هستین بیاین همه مون با هم بریم >
لبخندی زد و سری به نشونه ی تایید حرفم تکون داد..
با هم یه رستوران خوب رفتیم و اون شب رو یه دورهمی خانوادگی کوچیک گرفتیم..
****
آقا مرتضی :< جشن کوچیک؟ >
ارسلان :< بله یعنی... >
آقا مرتضی اخم کردو گفت :< ارسلان! این دختر آرزو داره...نباید با یه جشن کوچیک سر و ته قضیه رو هم بیاری...تو... >
حرفش رو قطع کردمو گفتم :< بابا جون تصمیم من بود. ارسلان مخالف بود ولی توی موقعیتی که من هستم جشن بزرگ جایز نیست. هم برای من هم برای شما. پس قبول کنید >
آقا مرتضی تو فکر فرو رفت... آزیتا خانم با سینی چای وارد شد و کنار آقا مرتضی نشست و گفت :< ولی دخترم...نمیشه که >
دیانا :< مادرجون قبول کنید >
آقا مرتضی :< باشه هر جور مایلی >
دیانا :< عروسی هم به جای تالار تو باغ ویلا باشه. هم بزرگه هم باصفا >
آقا مرتضی خواست اعتراض کنه که با لحن نازی گفتم :< لطفا! >
آقا مرتضی و آزیتا خانم به همدیگه نگاهی انداختند ریز خندیدند...
۱۴.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.