*ستاره درحال مرگ*
*ستاره درحال مرگ*
ویو یونگی داخل ماشین درحال برگشت از دعوا
دختره خوشگل بود
ولی فکرکنم تا حالا یه عالمه دوست پسر داشت
ویو ات
واییی چقدر اون آقاهه ترسناک بود ولی اونی که مارو برد بیرون ناناز بود*لباس ات و یونا داخل کافه دیگه خودتون انتخاب کنید*
فردا که مامان بابا یه ات صداش کردن بیاد پایین
مامان ات: دخترم بیا پایین *با صدایه لرزون*
ات هم که یه تیشرت لش طوسی با شکل عنکبوت مشگی روش و یه شلوارت نسبتا کوتاه مشگی اومد پایین و با قیافه متعجب به شوگا که پوکر وایساده بود و خانوادهاش نگاه کرد
ات:اومم مامان میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟
مامان ات:ات تو قراره با یونگی ازدواج کنی
ات که یخ زده بود گفت
ات:چرا بهم هیچیو نمیگی
من حتی حق انتخاب هم ندارم؟؟ *با بغض*
ویو یونگی
خیلی ناناز شده بود ولی وقتی بغض کرد دلم براش سوخت
بابا یه ات:دختره لجباز قبول کن وگرنه خودت میدونی چی میشه*با حرس زیره لبی گفت*
خلاصه که ات هم به زور قبول کرد
و پسفردا هم عروسی بود
یونگی همه چیز رو آماده کرد *لباس ات هم میزارم*
موقع عروسی یه آلمه آدم اومدن که من نمیشناختم یه گوشه وایساده بودم و به جمعیت نگاه میکردم که هفتا پسر دراز اومدن پیشم
جیمین:سلام زن داداش
ات:*آروم سرش رو تکون میده*
جین:چیه از شدت جذاب بودن من نمیتونی حرف بزنی
ات:حرف نزنم به نعفته
تهیونگ:اووو که اینطور
اتم که اصابش سگی بود رفت پیش یونا
یونا:ات اونا کی بودن؟
ات: نمیدونم فکرکنم دوستاش بودن
ات:ببین به امشب نمیکشه فرار میکنم میام پیشت
یونا:اوکیه آجی خودم هواتو دارم
ات:دمت گرم
خلاصه که بعد از عروسی ات رفته بود خونه یونگی باهم حرف نمیزدن ات داشت با یونا حرف میزد که چقدر حالش بده و نمیدونست گه یونگی بالا سرشه🥴
ات همینجوری مینوشت و باباشون فحش میداد که یونگی شروع به خندیدن کرد ات که دید یونگی بالا سرشه از خجالت سرخ شد
ات:ه.هیی نخند اصلا خنده دار نیست 😳😳😳
یونگی:در هین خنده انقدر هم زندگی با من قرار نیست سخت باشه نگران نباش کیتین
ویو ات
بهم چی گفت کیتن؟
ات که کمی از خجالت در اومده بود گفت آخه من هرکسی که دیدم شرایط ازدواجش مثل من بود شوهرش باهاش خیلی بد بود
یونگی:خوب من گه هرکس نیستم من مین یونگی هستم
ات:اوک
ویو یونگی داخل ماشین درحال برگشت از دعوا
دختره خوشگل بود
ولی فکرکنم تا حالا یه عالمه دوست پسر داشت
ویو ات
واییی چقدر اون آقاهه ترسناک بود ولی اونی که مارو برد بیرون ناناز بود*لباس ات و یونا داخل کافه دیگه خودتون انتخاب کنید*
فردا که مامان بابا یه ات صداش کردن بیاد پایین
مامان ات: دخترم بیا پایین *با صدایه لرزون*
ات هم که یه تیشرت لش طوسی با شکل عنکبوت مشگی روش و یه شلوارت نسبتا کوتاه مشگی اومد پایین و با قیافه متعجب به شوگا که پوکر وایساده بود و خانوادهاش نگاه کرد
ات:اومم مامان میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟
مامان ات:ات تو قراره با یونگی ازدواج کنی
ات که یخ زده بود گفت
ات:چرا بهم هیچیو نمیگی
من حتی حق انتخاب هم ندارم؟؟ *با بغض*
ویو یونگی
خیلی ناناز شده بود ولی وقتی بغض کرد دلم براش سوخت
بابا یه ات:دختره لجباز قبول کن وگرنه خودت میدونی چی میشه*با حرس زیره لبی گفت*
خلاصه که ات هم به زور قبول کرد
و پسفردا هم عروسی بود
یونگی همه چیز رو آماده کرد *لباس ات هم میزارم*
موقع عروسی یه آلمه آدم اومدن که من نمیشناختم یه گوشه وایساده بودم و به جمعیت نگاه میکردم که هفتا پسر دراز اومدن پیشم
جیمین:سلام زن داداش
ات:*آروم سرش رو تکون میده*
جین:چیه از شدت جذاب بودن من نمیتونی حرف بزنی
ات:حرف نزنم به نعفته
تهیونگ:اووو که اینطور
اتم که اصابش سگی بود رفت پیش یونا
یونا:ات اونا کی بودن؟
ات: نمیدونم فکرکنم دوستاش بودن
ات:ببین به امشب نمیکشه فرار میکنم میام پیشت
یونا:اوکیه آجی خودم هواتو دارم
ات:دمت گرم
خلاصه که بعد از عروسی ات رفته بود خونه یونگی باهم حرف نمیزدن ات داشت با یونا حرف میزد که چقدر حالش بده و نمیدونست گه یونگی بالا سرشه🥴
ات همینجوری مینوشت و باباشون فحش میداد که یونگی شروع به خندیدن کرد ات که دید یونگی بالا سرشه از خجالت سرخ شد
ات:ه.هیی نخند اصلا خنده دار نیست 😳😳😳
یونگی:در هین خنده انقدر هم زندگی با من قرار نیست سخت باشه نگران نباش کیتین
ویو ات
بهم چی گفت کیتن؟
ات که کمی از خجالت در اومده بود گفت آخه من هرکسی که دیدم شرایط ازدواجش مثل من بود شوهرش باهاش خیلی بد بود
یونگی:خوب من گه هرکس نیستم من مین یونگی هستم
ات:اوک
۲۵۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.