«شما من رو به یاد کسی می ندازید
«شما من رو به یاد کسی میندازید
میشه بخندید؟»
پشتم رو نگاه کردم، آشنا نبود. با تعجب روی صندلی به سمتش چرخیدم و گفتم: «با منید؟» سرش رو به علامت تایید تکون داد. به صندلیم تکیه دادم و گفتم: «دلیلش رو نمـ...»
انگشت اشاره اش رو جلوی بینیاش گرفت و گفت: «شْشْشْ.. بخندید لطفا»
به سختی لبام رو حرکت دادم، انقدر که فقط یه نوار باریک از دندونام پیدا شد.
برگشت سمت میز خودش و به سمت جلو خم شد، سرش رو بین دو دستش گرفت. از جام بلند شدم و رفتم روی صندلی مقابلش نشستم. دستام رو گذاشتم روی میز و سرم رو به سمتش خم کردم، خیلی آروم گفتم: «از دست من کاری بر میاد؟»
با پشت دست روی چشماش کشید، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: «همیشه همینجا می نشست. پشت به بقیه آدما. میگفت رفت و آمد مردم حواسم رو بهَم میریزه. میگفت نمیتونم تمام وقت نگات کنم.»
بلند شدم و ایستادم: «امم. خیلی متاسفم. ببخشید به هرحال فکر کردم کاری میتونم براتون انجام بدم.»
فنجونش رو کشید سمت خودش، ته موندهی چاییش رو سرکشید، دستمالی که دستش بود رو مچاله کرد و توی فنجون انداخت و گفت: «همهی آدما مثل هم نیستن. همه یه جور دل نمیبندن. بعضیا چشماشون از خودشون عاشق تره. من مطمئنم چشماش منو دوست داشت. تاحالا کسی رو دوست داشتی؟ آه چه سوال احمقانهای!! خب معلومه که داشتی..تا حالا شده بخوای کسی که دوست داشتی رو فراموش کنی!؟»
سرم رو انداختم پایین. میخواستم بگم نه که از پشت میز بلند شد. کیفش رو دور گردنش انداخت، سعی کرد لبهی شالش رو مرتب کنه. موقع رد شدن، انگار چیزی رو فهمیده باشه، دوبار پیاپی به شونَم زد و گفت: «تلاش بیهوده نکن، هربار که خودت رو توی آینه ببینی به یادش میافتی و از اینکه یه روز، یه نفر جلوت ایستاد و دیگه دوستت نداشت، شرمنده میشی»
#پویا_جمشیدی
میشه بخندید؟»
پشتم رو نگاه کردم، آشنا نبود. با تعجب روی صندلی به سمتش چرخیدم و گفتم: «با منید؟» سرش رو به علامت تایید تکون داد. به صندلیم تکیه دادم و گفتم: «دلیلش رو نمـ...»
انگشت اشاره اش رو جلوی بینیاش گرفت و گفت: «شْشْشْ.. بخندید لطفا»
به سختی لبام رو حرکت دادم، انقدر که فقط یه نوار باریک از دندونام پیدا شد.
برگشت سمت میز خودش و به سمت جلو خم شد، سرش رو بین دو دستش گرفت. از جام بلند شدم و رفتم روی صندلی مقابلش نشستم. دستام رو گذاشتم روی میز و سرم رو به سمتش خم کردم، خیلی آروم گفتم: «از دست من کاری بر میاد؟»
با پشت دست روی چشماش کشید، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: «همیشه همینجا می نشست. پشت به بقیه آدما. میگفت رفت و آمد مردم حواسم رو بهَم میریزه. میگفت نمیتونم تمام وقت نگات کنم.»
بلند شدم و ایستادم: «امم. خیلی متاسفم. ببخشید به هرحال فکر کردم کاری میتونم براتون انجام بدم.»
فنجونش رو کشید سمت خودش، ته موندهی چاییش رو سرکشید، دستمالی که دستش بود رو مچاله کرد و توی فنجون انداخت و گفت: «همهی آدما مثل هم نیستن. همه یه جور دل نمیبندن. بعضیا چشماشون از خودشون عاشق تره. من مطمئنم چشماش منو دوست داشت. تاحالا کسی رو دوست داشتی؟ آه چه سوال احمقانهای!! خب معلومه که داشتی..تا حالا شده بخوای کسی که دوست داشتی رو فراموش کنی!؟»
سرم رو انداختم پایین. میخواستم بگم نه که از پشت میز بلند شد. کیفش رو دور گردنش انداخت، سعی کرد لبهی شالش رو مرتب کنه. موقع رد شدن، انگار چیزی رو فهمیده باشه، دوبار پیاپی به شونَم زد و گفت: «تلاش بیهوده نکن، هربار که خودت رو توی آینه ببینی به یادش میافتی و از اینکه یه روز، یه نفر جلوت ایستاد و دیگه دوستت نداشت، شرمنده میشی»
#پویا_جمشیدی
۵.۸k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.