pawn/پارت۱۰۸
مینهو پیش چانیول رفت... باهاش آروم صحبت کرد... طوری که تهیونگ نشنید... بعد از چند لحظه چانیول ماشینشو حرکت داد... مینهو پیش تهیونگ برگشت... و ازش خواست صبر کنه تا چانیول برگرده...
*******
تهیونگ توی این سالها انقدر صبوری کرده بود که این همه منتظر موندن جلوی خونه ی چویی مینهو براش رنج آور نبود... حتی لحظه ای احساس رخوت و سستی نکرد... روبروی مینهو ایستاده بود که بلاخره بعد از دقایقی چانیول و ا/ت با هم برگشتن... ا/ت با ابروهای در هم کشیده که خبر از نارضایتیش میدادن نگاهی به تهیونگ انداخت... موهای بلند و پریشونش رو باد به حرکت درآورده بود... جلو اومد... چانیول همونجا پشت سرش ایستاد... ا/ت خودشو به مینهو رسوند... و شناسنامه ی توی دستش رو به اون داد... به تهیونگ گفت: فک نمیکردم هنوز اینجا باشی... اگه میدونستم انقد پیگیری همون اول بهت میدادمش...
تهیونگ نگاهشو از ا/ت گرفت و بهش جواب نداد... مینهو لای شناسنامه رو باز کرد و جلوی چشم تهیونگ گرفت و گفت: بیا... ببینش!...
اسمی از تو توی شناسنامه ی یوجین نیست! باورت شد؟...
تهیونگ توی نوشته ها دقیق شد... انگار که میون اون نوشته ها دنبال اثری از اسم خودش میگشت... نمیدونست چرا ولی احساس ناامیدی کرد... دلش میخواست واقعا پدر باشه... اما نبود!...
مینهو دستشو پایین آورد و گفت: خیالت راحت شد؟ حالا دست از این سماجتت بردار!...
تهیونگ سرشو تکون داد و ناچارا گفت: باشه... تموم شد...
اینو گفت و بهشون پشت کرد و رفت...
*********
خانواده ی چویی بعد از رفتن تهیونگ توی خونه دور هم جمع شده بودن... یوجین پیش دختر چانیول و کارولین بود و داشت بازی میکرد... ا/ت هنوزم توی خودش بود... چانیول که از ناراحتی ا/ت کلافه بود گفت: خواهر قشنگم... دیگه چرا ناراحتی؟ تهیونگ که رفت!... راحت میشد ناامیدی رو از چشاش دید... اون دیگه سمتتون نمیاد
ا/ت: آره... اون باور کرد ولی من هنوز نگرانم... نمیدونم چرا صورت خشمگین و کنجکاوش از جلوی چشمم پاک نمیشه
مینهو: لزومی نداره مشوش باشی... توی این دنیا همه چیز سر جای درستش قرار میگیره... ما همیشه بیخودی نگرانیم
*******
تهیونگ توی این سالها انقدر صبوری کرده بود که این همه منتظر موندن جلوی خونه ی چویی مینهو براش رنج آور نبود... حتی لحظه ای احساس رخوت و سستی نکرد... روبروی مینهو ایستاده بود که بلاخره بعد از دقایقی چانیول و ا/ت با هم برگشتن... ا/ت با ابروهای در هم کشیده که خبر از نارضایتیش میدادن نگاهی به تهیونگ انداخت... موهای بلند و پریشونش رو باد به حرکت درآورده بود... جلو اومد... چانیول همونجا پشت سرش ایستاد... ا/ت خودشو به مینهو رسوند... و شناسنامه ی توی دستش رو به اون داد... به تهیونگ گفت: فک نمیکردم هنوز اینجا باشی... اگه میدونستم انقد پیگیری همون اول بهت میدادمش...
تهیونگ نگاهشو از ا/ت گرفت و بهش جواب نداد... مینهو لای شناسنامه رو باز کرد و جلوی چشم تهیونگ گرفت و گفت: بیا... ببینش!...
اسمی از تو توی شناسنامه ی یوجین نیست! باورت شد؟...
تهیونگ توی نوشته ها دقیق شد... انگار که میون اون نوشته ها دنبال اثری از اسم خودش میگشت... نمیدونست چرا ولی احساس ناامیدی کرد... دلش میخواست واقعا پدر باشه... اما نبود!...
مینهو دستشو پایین آورد و گفت: خیالت راحت شد؟ حالا دست از این سماجتت بردار!...
تهیونگ سرشو تکون داد و ناچارا گفت: باشه... تموم شد...
اینو گفت و بهشون پشت کرد و رفت...
*********
خانواده ی چویی بعد از رفتن تهیونگ توی خونه دور هم جمع شده بودن... یوجین پیش دختر چانیول و کارولین بود و داشت بازی میکرد... ا/ت هنوزم توی خودش بود... چانیول که از ناراحتی ا/ت کلافه بود گفت: خواهر قشنگم... دیگه چرا ناراحتی؟ تهیونگ که رفت!... راحت میشد ناامیدی رو از چشاش دید... اون دیگه سمتتون نمیاد
ا/ت: آره... اون باور کرد ولی من هنوز نگرانم... نمیدونم چرا صورت خشمگین و کنجکاوش از جلوی چشمم پاک نمیشه
مینهو: لزومی نداره مشوش باشی... توی این دنیا همه چیز سر جای درستش قرار میگیره... ما همیشه بیخودی نگرانیم
۲۳.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.