فیک جنون
پارت ۱۷::::::::
وقتی از امارت بیروت اومدم فکم رو جا به جا کردم و با حس موفقیتی که توی چهرم کاملا مشخص بود سمت یونگی و نامجون میرفتم که بغل ماشین پیش جیمین وایستاده بودن
×از قیافت معلومه خوب بوده
+آره خوب بود
یکم به یونگی و نامجون نگاه کردم که داشتن با هم مسالمت آمیز حرف میزدن و میخندیدن
+گرم گرفتین؟
-پسر خوبیه
بعد نامجون لبخندی خجالتی زد
:لطف داری
با تعجب به جیمین نگاه کردم
+باهاشون چیکار کردی؟
خیلی کیوت شونه هاشو بالا انداخت
×والا من نمیدونم
+خیل خوب سوار شید بریم
جو بینمون خیلی عجیب بود ولی انگار با هم خوشحال بودیم
من و یونگی و جیمین و نامجون واقعا هیچی به هم نمیخورد ولی دوست داشتم توی اون جمع زیاد بمونم چون لبخند به صورتم میوردن
با لبخند محوی به همینا فکر میکردم که ماشین وایستاد
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی دفتر کار (دفتر کار و خونمون یه جا بود)بعد به یونگی یه اتاق دادم و رفتم توی دفترم نامجونم رفت توی اتاقش جیمینم اومد پیش من
×چخبر
+کل روز پیشم بودی چخبر چیه دیگه؟
×همین طوری خواستم یچیزی بگم
بعد لبخند زدم
×بلک رز
+بله
×ه..هیچی...
یعنی جیمین میخواست چی بگه که اینطوری صورتش ناراحت بود
رفتم جلوش وایستادم
+حالت خوبه؟
بعد با چشم های تیله ای و بزرگش که پر بغض های جمع شده بود بهم نگاه کرد
توی اون چشم ها پر ترک بود ترک هایی که روی قلبش بود رو توی چشمش نشونشون میداد انگار خیلی وقت بود حرف هاش توی گلوش مونده بود
یک طوری نگاهم میکرد که انگار من بت ام و اون بت پرست
با اونکه قدش بلند تر از من بود و از بالا بهم نگاه میکرد بازم مثل یک بچه کوچیک میدیدمش که چشمای بزرگ و خیسش کل صورتش رو پر کرده
بعد یک دفه جلو اومد و لباش رو روی لبام کوبید
وقتی از امارت بیروت اومدم فکم رو جا به جا کردم و با حس موفقیتی که توی چهرم کاملا مشخص بود سمت یونگی و نامجون میرفتم که بغل ماشین پیش جیمین وایستاده بودن
×از قیافت معلومه خوب بوده
+آره خوب بود
یکم به یونگی و نامجون نگاه کردم که داشتن با هم مسالمت آمیز حرف میزدن و میخندیدن
+گرم گرفتین؟
-پسر خوبیه
بعد نامجون لبخندی خجالتی زد
:لطف داری
با تعجب به جیمین نگاه کردم
+باهاشون چیکار کردی؟
خیلی کیوت شونه هاشو بالا انداخت
×والا من نمیدونم
+خیل خوب سوار شید بریم
جو بینمون خیلی عجیب بود ولی انگار با هم خوشحال بودیم
من و یونگی و جیمین و نامجون واقعا هیچی به هم نمیخورد ولی دوست داشتم توی اون جمع زیاد بمونم چون لبخند به صورتم میوردن
با لبخند محوی به همینا فکر میکردم که ماشین وایستاد
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی دفتر کار (دفتر کار و خونمون یه جا بود)بعد به یونگی یه اتاق دادم و رفتم توی دفترم نامجونم رفت توی اتاقش جیمینم اومد پیش من
×چخبر
+کل روز پیشم بودی چخبر چیه دیگه؟
×همین طوری خواستم یچیزی بگم
بعد لبخند زدم
×بلک رز
+بله
×ه..هیچی...
یعنی جیمین میخواست چی بگه که اینطوری صورتش ناراحت بود
رفتم جلوش وایستادم
+حالت خوبه؟
بعد با چشم های تیله ای و بزرگش که پر بغض های جمع شده بود بهم نگاه کرد
توی اون چشم ها پر ترک بود ترک هایی که روی قلبش بود رو توی چشمش نشونشون میداد انگار خیلی وقت بود حرف هاش توی گلوش مونده بود
یک طوری نگاهم میکرد که انگار من بت ام و اون بت پرست
با اونکه قدش بلند تر از من بود و از بالا بهم نگاه میکرد بازم مثل یک بچه کوچیک میدیدمش که چشمای بزرگ و خیسش کل صورتش رو پر کرده
بعد یک دفه جلو اومد و لباش رو روی لبام کوبید
۲۴.۹k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.