part²⁹
part²⁹
قرار در شرکت 🖇️
ویو یونا
که یهو جیمین دستمو کشید افتادم رو پاش
دوباره چشمام باز شد داشتیم همو نگاه میکردیم که دیدم داره نزدیکم میشه سریع بلند شدم رومو برگردوندم ک برم همونجوری بهش گفتم بیاد پایین همه منتظرشن بعدشم سریع از اتاقش اومدم بیرون......
جیمین:کیوت
جیمین ویو
دستشو کشیدم افتاد رو پام میخواستم اذیتش کنم واسه همین بهش نزدیک شدم که یهو بلند شد و فرار کرد ولی خیلی بامزه بود حال میداد اذیتش کنم بلند شدم رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم و یه تیشرت سفید با یه شلوار لی آبی پوشیدم و موهامو شونه کردم بعدش رفتم پایین
دوباره ویو یونا😁
وقتی از اتاقش اومدم بیرون دستم و گزاشتم رو قلبم حس کردم قلبم الان میزنه بیرون شوک شده بودم این چ کاری بود بعد اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم پایین دیدم ته و کوک و لونا و سونا نشستن و منتظر من و جیمینن به ساعت نگاه کردم ساعت هشت صبح بود نشستم رو صندلی
لونا:چرا انقدر طول کشید
یونا:امم ....بیدار نمیشد....واسه همین طول کشید
سونا:یونا...
یونا:هوم....
ته:حالت خوبه ؟
یونا:اره...خوبم
کوک:آخه یه جوری....
یونا :یا خدا چرا آنقدر سوال میپرسن(تو ذهنش)امممم...از صبح ک بیدار شدم یکم بی حوصلم سرم ی کوچولو درد میکنه...ولی مشکلی نیست.....
لونا:مسکن بیارم واست
یونا:نه خوبم
ک همون موقع جیمین اومد به همه صبح بخیر گفت و شروع کردن صبحونه خوردن و چک و کردن وسایل رفتن سمت ماشیناشون سه تا ماشین بود یکی ماشین کوک بود ک با لونا بود اون یکی ماشین ته بود که با سونا بود اون یکی ام ماشین جیمین بود فقط یونا مونده بود
لونا:یونا با کی میای
یونا:چی....اممم....نمدونم
جیمین:با من بیا....اگه مشکلی نداری
یونا:ها....چی.....اممم....باشه
سونا:خوب پس بریم دیگه
ویو یونا (این پارت مخصوص یونا و جیمینه😁)رفتم سوار ماشین جیمین شدم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم که گفت
جیمین:خوب
یونا:چی خوب
جیمین:ی چی بگو
سونا: چی بگم
جیمین:نمدونم ی چیزی بگو حوصلم سر رفته
یونا:😐
جیمین:چرا اینجوری نگاه میکنی....خوب اگه حرفی برا گفتن نداری من میگم
یونا:خوب....
جیمین :من فقط میدونستم تو دوست سونا و لونا ای تازه چند روزه ک میشناسمت توی اون دوساعتی ک رفتین وسایلتون رو جمع کنین با ته و کوک کامل آشنا شدم.....
یونا:خوب ب من چه....اصلا چرا باید راجب من بدونی....
جیمین:.....چون داریم با هم میریم سفر..... داریم با هم وقت میگزرونیم.....
یونا:خیلی خوب باشه تو بپرس....
جیمین:چند سالته؟
یونا:۲۳...تو چی
جیمین:۲۷
یونا:واقعا....چهار سال ازم بزرگتری.....ولی مهم نی .....
جیمین:چی چرا
یونا:چون من حوصله ندارم باهات رسمی حرف بزنم
جیمین:(خنده)....باشه منم مشکلی ندارم حالا نوبت توئه
یونا:.........
ویو لونا
تو ماشین نشسته بودم و کوک داشت رانندگی میکرد تو فکر بودم که صدای گوشیم توجهم رو جلب کرد میخواستم گوشیم بردارم ببینم کیه که کوک گفت:
کوک:میگم اونجا چهار تا اتاق هست یکی واسه ما یکی واسه ته و سونا یکی واسه جیمین یکی ام واسه یونا....
لونا:باشه
تو فکر بودم که یکی از اتاق رو نشونشون ندیم اون دوتا رو بندازیم تو یکی از اتاقا اما یونا خانم اومده ویلای کوک پس میفهمید واسه همین چیزی ب کوک نگفتم گوشیم برداشتم ببینم پیام از کیه.......سونا بود....
سونا:.....
اسکی ممنوع ❌
قرار در شرکت 🖇️
ویو یونا
که یهو جیمین دستمو کشید افتادم رو پاش
دوباره چشمام باز شد داشتیم همو نگاه میکردیم که دیدم داره نزدیکم میشه سریع بلند شدم رومو برگردوندم ک برم همونجوری بهش گفتم بیاد پایین همه منتظرشن بعدشم سریع از اتاقش اومدم بیرون......
جیمین:کیوت
جیمین ویو
دستشو کشیدم افتاد رو پام میخواستم اذیتش کنم واسه همین بهش نزدیک شدم که یهو بلند شد و فرار کرد ولی خیلی بامزه بود حال میداد اذیتش کنم بلند شدم رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم و یه تیشرت سفید با یه شلوار لی آبی پوشیدم و موهامو شونه کردم بعدش رفتم پایین
دوباره ویو یونا😁
وقتی از اتاقش اومدم بیرون دستم و گزاشتم رو قلبم حس کردم قلبم الان میزنه بیرون شوک شده بودم این چ کاری بود بعد اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم پایین دیدم ته و کوک و لونا و سونا نشستن و منتظر من و جیمینن به ساعت نگاه کردم ساعت هشت صبح بود نشستم رو صندلی
لونا:چرا انقدر طول کشید
یونا:امم ....بیدار نمیشد....واسه همین طول کشید
سونا:یونا...
یونا:هوم....
ته:حالت خوبه ؟
یونا:اره...خوبم
کوک:آخه یه جوری....
یونا :یا خدا چرا آنقدر سوال میپرسن(تو ذهنش)امممم...از صبح ک بیدار شدم یکم بی حوصلم سرم ی کوچولو درد میکنه...ولی مشکلی نیست.....
لونا:مسکن بیارم واست
یونا:نه خوبم
ک همون موقع جیمین اومد به همه صبح بخیر گفت و شروع کردن صبحونه خوردن و چک و کردن وسایل رفتن سمت ماشیناشون سه تا ماشین بود یکی ماشین کوک بود ک با لونا بود اون یکی ماشین ته بود که با سونا بود اون یکی ام ماشین جیمین بود فقط یونا مونده بود
لونا:یونا با کی میای
یونا:چی....اممم....نمدونم
جیمین:با من بیا....اگه مشکلی نداری
یونا:ها....چی.....اممم....باشه
سونا:خوب پس بریم دیگه
ویو یونا (این پارت مخصوص یونا و جیمینه😁)رفتم سوار ماشین جیمین شدم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم که گفت
جیمین:خوب
یونا:چی خوب
جیمین:ی چی بگو
سونا: چی بگم
جیمین:نمدونم ی چیزی بگو حوصلم سر رفته
یونا:😐
جیمین:چرا اینجوری نگاه میکنی....خوب اگه حرفی برا گفتن نداری من میگم
یونا:خوب....
جیمین :من فقط میدونستم تو دوست سونا و لونا ای تازه چند روزه ک میشناسمت توی اون دوساعتی ک رفتین وسایلتون رو جمع کنین با ته و کوک کامل آشنا شدم.....
یونا:خوب ب من چه....اصلا چرا باید راجب من بدونی....
جیمین:.....چون داریم با هم میریم سفر..... داریم با هم وقت میگزرونیم.....
یونا:خیلی خوب باشه تو بپرس....
جیمین:چند سالته؟
یونا:۲۳...تو چی
جیمین:۲۷
یونا:واقعا....چهار سال ازم بزرگتری.....ولی مهم نی .....
جیمین:چی چرا
یونا:چون من حوصله ندارم باهات رسمی حرف بزنم
جیمین:(خنده)....باشه منم مشکلی ندارم حالا نوبت توئه
یونا:.........
ویو لونا
تو ماشین نشسته بودم و کوک داشت رانندگی میکرد تو فکر بودم که صدای گوشیم توجهم رو جلب کرد میخواستم گوشیم بردارم ببینم کیه که کوک گفت:
کوک:میگم اونجا چهار تا اتاق هست یکی واسه ما یکی واسه ته و سونا یکی واسه جیمین یکی ام واسه یونا....
لونا:باشه
تو فکر بودم که یکی از اتاق رو نشونشون ندیم اون دوتا رو بندازیم تو یکی از اتاقا اما یونا خانم اومده ویلای کوک پس میفهمید واسه همین چیزی ب کوک نگفتم گوشیم برداشتم ببینم پیام از کیه.......سونا بود....
سونا:.....
اسکی ممنوع ❌
۸.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.