عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۲ فصل دوم
یهو گفت.....
کوک : متاسفم ا/ت....من....من معذرت میخوام
ا/ت : تاسف تو قلب شکسته ی منو ترمیم نمیکنه.....فقط یه خواسته ازت دارم........
هیچ وقت دنبالم نیا........
بعد از این حرفم از اتاق بیرون رفتم.....همه داشتن نگاهمون میکردن..... بدون توجه به هیچ کس کیفمو برداشتمو از اونجا بیرون رفتم........
از زبان کوک :
بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون..... تا بیرون رفت اشکام جاری شد....قلبم شکست....اما نه از حرفای اون.....از رفتار های خودم قلبم شکست......چطور تونستم این بلا هارو سرش بیارم.......اما متاسفم ا/ت....که نمیتونم به آخرین خواستت احترام بزارم......
از زبان ا/ت :
سوار ماشینم شدمو با سریع ترین سرعتم به طرف خونه روندم......
* ۱۵ قیقه بعد*
بعد از ۱۵ دقیقه به خونه رسیدم آروم درو باز کردم که با مینا رو به رو شدم که سریع اومد پیشمو گفت.......
مینا : چیشد.....خوبی
همین حرفش کافی بود تا بغضی که توی گلوم داشتم بشکنه..... سریع به طرفم اومدو گفت....
مینا : آروم باش.....من پیشتم حالا بگو ببینم چی شده
ا/ت : ش....شکستم م...مثل خودش قل....قلبشو شکستم.........(گریه شدید)..... ( چون داشت با گریه می گفت با لکنت حرف میزد)
مینا : چیکار کردی......
ا/ت : بهش گ....گفتم قلبم برات نمیتپه.....او .....اون لحظه صدای شکسته شدن قلبشو به وضوح شنیدممممم ( گریه شدید)
مینا : هیششششششش......آروم باش.....تو کاره اشتباهی نکردی......فقط انتقامتو گرفتی .......
ا/ت : ...........( هنوز درحال گریس)
مینا : بیا ببرمت اتاقت یکم به خوابی سرحال شی......
بعد از این حرفش منو به اتاقم برد......رو تخت دراز کشیدم.....انقدر که خسته بودم سرم به بالشت نرسیده خوابم برد........
از زبان کوک :
بعد از اینکه از اتاق رفتم بیرون با چشمام دنبالش گشتم ولی نبود....حتما رفته بود.....
تو همین فکرا بودم که لیا دستمو کشیدو برد توی اتاق گفت......
لیا : به چه جرئتی جلوی این همه مردم دست دوست دختر قبلیت رو میگیریو میاری داخل اتاق....... ( باداد)
کوک : به تو هیچ ربطی نداره
لیا : هِه ( پوزخند ) به من هیچ ربطی نداره مثل اینکه یادت رفته من زن......
پریدم وسط حرفشو گفتم......
کوک : هستی ولی فقط روی یه کاغذ..... در ن ما حتی یه بارم رابطه نداشتیم پس بهتره خودتو همسر من ندونی.....
لیا: ولی من چه به خوای چه نخوای زن توام
ما میتونیم رابطه داشته باشیم ولی تو نمیخوای.....
کوک : واقعا......
خیمه زدم روشو گفتم......
کوک : باشه پس بیا باهم تجربش کنیم ولی...... میدونی که من از اول عروسی تا الان بهت دستم نزدم پس باید الان باکره باشی درسته......
رنگش مثل گچ دیوار سفید شد
هِه ( پوزخند) فک میکرد حواسم بهش نیست به خاطر همین هر غلطی که دلش میخواست میکرد.....میخواست حرفی بزنه که گفتم.........
کوک : متاسفم ا/ت....من....من معذرت میخوام
ا/ت : تاسف تو قلب شکسته ی منو ترمیم نمیکنه.....فقط یه خواسته ازت دارم........
هیچ وقت دنبالم نیا........
بعد از این حرفم از اتاق بیرون رفتم.....همه داشتن نگاهمون میکردن..... بدون توجه به هیچ کس کیفمو برداشتمو از اونجا بیرون رفتم........
از زبان کوک :
بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون..... تا بیرون رفت اشکام جاری شد....قلبم شکست....اما نه از حرفای اون.....از رفتار های خودم قلبم شکست......چطور تونستم این بلا هارو سرش بیارم.......اما متاسفم ا/ت....که نمیتونم به آخرین خواستت احترام بزارم......
از زبان ا/ت :
سوار ماشینم شدمو با سریع ترین سرعتم به طرف خونه روندم......
* ۱۵ قیقه بعد*
بعد از ۱۵ دقیقه به خونه رسیدم آروم درو باز کردم که با مینا رو به رو شدم که سریع اومد پیشمو گفت.......
مینا : چیشد.....خوبی
همین حرفش کافی بود تا بغضی که توی گلوم داشتم بشکنه..... سریع به طرفم اومدو گفت....
مینا : آروم باش.....من پیشتم حالا بگو ببینم چی شده
ا/ت : ش....شکستم م...مثل خودش قل....قلبشو شکستم.........(گریه شدید)..... ( چون داشت با گریه می گفت با لکنت حرف میزد)
مینا : چیکار کردی......
ا/ت : بهش گ....گفتم قلبم برات نمیتپه.....او .....اون لحظه صدای شکسته شدن قلبشو به وضوح شنیدممممم ( گریه شدید)
مینا : هیششششششش......آروم باش.....تو کاره اشتباهی نکردی......فقط انتقامتو گرفتی .......
ا/ت : ...........( هنوز درحال گریس)
مینا : بیا ببرمت اتاقت یکم به خوابی سرحال شی......
بعد از این حرفش منو به اتاقم برد......رو تخت دراز کشیدم.....انقدر که خسته بودم سرم به بالشت نرسیده خوابم برد........
از زبان کوک :
بعد از اینکه از اتاق رفتم بیرون با چشمام دنبالش گشتم ولی نبود....حتما رفته بود.....
تو همین فکرا بودم که لیا دستمو کشیدو برد توی اتاق گفت......
لیا : به چه جرئتی جلوی این همه مردم دست دوست دختر قبلیت رو میگیریو میاری داخل اتاق....... ( باداد)
کوک : به تو هیچ ربطی نداره
لیا : هِه ( پوزخند ) به من هیچ ربطی نداره مثل اینکه یادت رفته من زن......
پریدم وسط حرفشو گفتم......
کوک : هستی ولی فقط روی یه کاغذ..... در ن ما حتی یه بارم رابطه نداشتیم پس بهتره خودتو همسر من ندونی.....
لیا: ولی من چه به خوای چه نخوای زن توام
ما میتونیم رابطه داشته باشیم ولی تو نمیخوای.....
کوک : واقعا......
خیمه زدم روشو گفتم......
کوک : باشه پس بیا باهم تجربش کنیم ولی...... میدونی که من از اول عروسی تا الان بهت دستم نزدم پس باید الان باکره باشی درسته......
رنگش مثل گچ دیوار سفید شد
هِه ( پوزخند) فک میکرد حواسم بهش نیست به خاطر همین هر غلطی که دلش میخواست میکرد.....میخواست حرفی بزنه که گفتم.........
۱۰۶.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.