part 85
#part_85
#فرار
- منکه از خدامه دخترم
دیانام لبخند زد و شاد گفت
- منم از خدامه بریم پس
ارسلانم گفت
- عالیه برید خوش باشید زنگ میزنم متین باهاتون بیاد تنها نباشید
تا ارسلان اینو گفت دیانا چشماش نورافکن شد و خنده رو ل*ب*ا*ش عین چسفیل ترکید !خندم گرفت دیوونه بود واقعا !با تذکر ارسلان دست از مسخره کردن دیانا برداشتمو بلند شدم که برم لباس بپوشم آخه ساعت چهارو نیم بود من نمیدونم چرا اینقدر زمان زود میگذره !تند تند یه لباس پوشیدم برام مهم نبود چیه فقط میخواستم زود تر برم و برگردم درسته اینبار ارسلان باهام بود ولی اگه یکی تو خیابون ببینتم مثلا ارسلان نمیزاره ببرنم ؟؟؟یا بگم ارسلان کیه ؟؟سرمو تند تند تکون دادم تا حواسم پرت بشه ارسلان حکم چیو داشت ؟؟بادیگارد ؟پوزخند تلخی زدمو جلوی میز ایستادمخم شدم رومیز و تو آیینه به خودم خیره شدم
پوزخندم پر رنگ تر شد همینجوری که زل زده بودم تو چشمای خودم زمزمه کردم
- یه عروس فراری تنها !!
کیف دستی کوچیکمو برداشتمو از اتاق خارج شدم باز خوبه یکم پس انداز داشتم وگرنه الان میخواستم چیکار کنم ؟
از اتاق خارج شدم اومدم از راهرو بیام بیرون و از پله ها پایین برم که صدای مردونه سمت پله ها توجهمو جلب کرد صدای ارسلان نبود یکم که دقت کردم فهمیدم صدای متینه!!پس اومده بود ؟؟ چه زود نمیدونم چرا سرعتمو کم کردم تا جایی که پشت دیوار ایستادم و دقت کردم ببینم چی میگن خو میخوام بدونم چی میگن فقط فضولم خودتونید
صدای متینو رو شنیدم که گفت
- ارسلان قضیه جدی تر از این حرفاست ! این تو بمیری از اون تو بمیریا نیستااا برادر من دختره فرار کرده !میفهمی یعنی چی ؟ ا گه پیداش کنن اولین نفر میان یقه ی تورو میگیرن که چرا به دخترمون جا دادی ؟ اصلامیگن تو چیکار شی نمیگم بیرونش کن اتفاقا باید هواشم داشته باشی ولی بیرون رفتنت واسه چیه آخه !؟
#فرار
- منکه از خدامه دخترم
دیانام لبخند زد و شاد گفت
- منم از خدامه بریم پس
ارسلانم گفت
- عالیه برید خوش باشید زنگ میزنم متین باهاتون بیاد تنها نباشید
تا ارسلان اینو گفت دیانا چشماش نورافکن شد و خنده رو ل*ب*ا*ش عین چسفیل ترکید !خندم گرفت دیوونه بود واقعا !با تذکر ارسلان دست از مسخره کردن دیانا برداشتمو بلند شدم که برم لباس بپوشم آخه ساعت چهارو نیم بود من نمیدونم چرا اینقدر زمان زود میگذره !تند تند یه لباس پوشیدم برام مهم نبود چیه فقط میخواستم زود تر برم و برگردم درسته اینبار ارسلان باهام بود ولی اگه یکی تو خیابون ببینتم مثلا ارسلان نمیزاره ببرنم ؟؟؟یا بگم ارسلان کیه ؟؟سرمو تند تند تکون دادم تا حواسم پرت بشه ارسلان حکم چیو داشت ؟؟بادیگارد ؟پوزخند تلخی زدمو جلوی میز ایستادمخم شدم رومیز و تو آیینه به خودم خیره شدم
پوزخندم پر رنگ تر شد همینجوری که زل زده بودم تو چشمای خودم زمزمه کردم
- یه عروس فراری تنها !!
کیف دستی کوچیکمو برداشتمو از اتاق خارج شدم باز خوبه یکم پس انداز داشتم وگرنه الان میخواستم چیکار کنم ؟
از اتاق خارج شدم اومدم از راهرو بیام بیرون و از پله ها پایین برم که صدای مردونه سمت پله ها توجهمو جلب کرد صدای ارسلان نبود یکم که دقت کردم فهمیدم صدای متینه!!پس اومده بود ؟؟ چه زود نمیدونم چرا سرعتمو کم کردم تا جایی که پشت دیوار ایستادم و دقت کردم ببینم چی میگن خو میخوام بدونم چی میگن فقط فضولم خودتونید
صدای متینو رو شنیدم که گفت
- ارسلان قضیه جدی تر از این حرفاست ! این تو بمیری از اون تو بمیریا نیستااا برادر من دختره فرار کرده !میفهمی یعنی چی ؟ ا گه پیداش کنن اولین نفر میان یقه ی تورو میگیرن که چرا به دخترمون جا دادی ؟ اصلامیگن تو چیکار شی نمیگم بیرونش کن اتفاقا باید هواشم داشته باشی ولی بیرون رفتنت واسه چیه آخه !؟
۱.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.