عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 11
کمی گذشت که رسیدیم قصر که نگهبان دروازه قصر رو باز نکرده و گفت
نگهبان: عالیجناب تا این وقت شب کجا بودین !؟
+به شما ها ربطی نداره دورو باز کن و اینکه یبار دیگه بیبنم داری گستاخی میکنی من میدونم با تو (ترسناک)
نگهبان:معذرت میخام
بعد دروازه قصر رو باز کردن وارد قصر شدیم ولیعهد اسبش گذاشت توی اسپبل سلطنتی که گفتم
_قربان
+اوففففف ات رسمی صدام نکن بگو تهیونگ
_باشه تهیو،،نگ(خجالتی)میشه اسبم رو بیارم قصر!؟
+چرا که نه میگم فردا بیارنش
_مرسی(ذوق کرده)
+خواهش میکنم (خنده)
بعد ولیعهد دستم رو گرفت و وارد قصر شدیم و تا اتاقم همراه اومد می خاستم وارد اتاق شم که گفت
+می خوای امشب بیای پیش من؟(با صدای بم)
_ن..ه مرسی ،،، چیزه... هم اینجا ،، خوبه آره...(هول کرده)
+خیله خب برو ولی بلخره که قرار باهم تو یه اتاق باشیم!
_(خنده فیک)هه هه خب من دیگه برم فعلا
+باشه
بعد در اتاق با کردم رفتم داخل دور بستم دستم گذاشتم روی قلبم میشه گفت ضربانش رفته بود روی ۱۰۰! اوففففف ات چت شده عه به خودت بیا ولی امشب چه اتفاق ها که نیوفتاد! اوفففففف اول لباسمو در آوردم گذاشتم تو کمد بعد لباس خوابم رو پوشیدم و موهام باز کردم شونه کردم و بافتم بعد اون کتابی که صبح از کتاب خونه گرفته بودم برداشتم نشستم رو تختم پتو و تا روی رونم کشیدم بعد کتاب رو باز کردم شروع کردم به خوندن
ویو ماجرای کتاب
نامادریم خیلی عزیتم میکرد خب راستش پدرم به مادرم خیانت کرد و مادرم بعد از اون اتفاق تاقت نیاورده و خود کشی کرد بعد پدرم با نامادریم ازدواج کرد ولی نامادریم ۱ پسر داشت که از پدرم نبود شوهرش فوت کرده بود پسرش خیلی هیز بود بهم هریس نگاه میکرد منم چون میترسیدم بلایی سرم بیاره نزدیکش نمیشدم و باهاش تا جایی که میشد حرف نمیزدم روستای ما نزدیک جنگل بود خب توی روستا مردم میگفتن توی جنگل یه قلعه ی متروکه است که توش ارباب تاریکی زندگی میکنه و برای شکار فقط شبا میومد بیرون! درست حدس زدین اون ارباب تاریکی یه خون آشام بود
برای همین مردم شهر چه صبح یا چه شب اصلا طرف جنگل مرگ نمیرفتن ولی توی اون جنگل یه چشمه وجود داشت که آب خیلی زلال شیرینی داشت مردم یه باز دونستن از اونجا آب بیارن نامادریم وفق شد از اون آب بخره و بخوره از اون موقع دیوونه آب اون چشمه شده راستش پدرم یه تاجر بود ولی من لباس های درست حسابی نداشتم یعنی نامادریم نمیذاشت داشته باشم مثل همیشه داشتم کف خونه رو جارو میکشیدم که الکس وارد خونه شد درسته اون پسر نامادریم بود ! ولی انگار که مست بود خب آخه ساعت تقریبا ۸ نیم شب بود هوا دیگه تاریک شده بود ! پدرم برای کاری به خونه یکی از دوستانش رفته بود خب پدرم هم زیاد به من توجه نمیکنه منو فقط بخاطر اینکه اینجا رو تمیز نگه دارم نگه داشته بود ! نامادریم توی آشپز خونه بود الکس آروم آروم اومد طرفم و گفت ......
ببخشید دیر شد یادم رفت براتون بزارم🙏
🤎🍪
ᴘᴀʀᴛ 11
کمی گذشت که رسیدیم قصر که نگهبان دروازه قصر رو باز نکرده و گفت
نگهبان: عالیجناب تا این وقت شب کجا بودین !؟
+به شما ها ربطی نداره دورو باز کن و اینکه یبار دیگه بیبنم داری گستاخی میکنی من میدونم با تو (ترسناک)
نگهبان:معذرت میخام
بعد دروازه قصر رو باز کردن وارد قصر شدیم ولیعهد اسبش گذاشت توی اسپبل سلطنتی که گفتم
_قربان
+اوففففف ات رسمی صدام نکن بگو تهیونگ
_باشه تهیو،،نگ(خجالتی)میشه اسبم رو بیارم قصر!؟
+چرا که نه میگم فردا بیارنش
_مرسی(ذوق کرده)
+خواهش میکنم (خنده)
بعد ولیعهد دستم رو گرفت و وارد قصر شدیم و تا اتاقم همراه اومد می خاستم وارد اتاق شم که گفت
+می خوای امشب بیای پیش من؟(با صدای بم)
_ن..ه مرسی ،،، چیزه... هم اینجا ،، خوبه آره...(هول کرده)
+خیله خب برو ولی بلخره که قرار باهم تو یه اتاق باشیم!
_(خنده فیک)هه هه خب من دیگه برم فعلا
+باشه
بعد در اتاق با کردم رفتم داخل دور بستم دستم گذاشتم روی قلبم میشه گفت ضربانش رفته بود روی ۱۰۰! اوففففف ات چت شده عه به خودت بیا ولی امشب چه اتفاق ها که نیوفتاد! اوفففففف اول لباسمو در آوردم گذاشتم تو کمد بعد لباس خوابم رو پوشیدم و موهام باز کردم شونه کردم و بافتم بعد اون کتابی که صبح از کتاب خونه گرفته بودم برداشتم نشستم رو تختم پتو و تا روی رونم کشیدم بعد کتاب رو باز کردم شروع کردم به خوندن
ویو ماجرای کتاب
نامادریم خیلی عزیتم میکرد خب راستش پدرم به مادرم خیانت کرد و مادرم بعد از اون اتفاق تاقت نیاورده و خود کشی کرد بعد پدرم با نامادریم ازدواج کرد ولی نامادریم ۱ پسر داشت که از پدرم نبود شوهرش فوت کرده بود پسرش خیلی هیز بود بهم هریس نگاه میکرد منم چون میترسیدم بلایی سرم بیاره نزدیکش نمیشدم و باهاش تا جایی که میشد حرف نمیزدم روستای ما نزدیک جنگل بود خب توی روستا مردم میگفتن توی جنگل یه قلعه ی متروکه است که توش ارباب تاریکی زندگی میکنه و برای شکار فقط شبا میومد بیرون! درست حدس زدین اون ارباب تاریکی یه خون آشام بود
برای همین مردم شهر چه صبح یا چه شب اصلا طرف جنگل مرگ نمیرفتن ولی توی اون جنگل یه چشمه وجود داشت که آب خیلی زلال شیرینی داشت مردم یه باز دونستن از اونجا آب بیارن نامادریم وفق شد از اون آب بخره و بخوره از اون موقع دیوونه آب اون چشمه شده راستش پدرم یه تاجر بود ولی من لباس های درست حسابی نداشتم یعنی نامادریم نمیذاشت داشته باشم مثل همیشه داشتم کف خونه رو جارو میکشیدم که الکس وارد خونه شد درسته اون پسر نامادریم بود ! ولی انگار که مست بود خب آخه ساعت تقریبا ۸ نیم شب بود هوا دیگه تاریک شده بود ! پدرم برای کاری به خونه یکی از دوستانش رفته بود خب پدرم هم زیاد به من توجه نمیکنه منو فقط بخاطر اینکه اینجا رو تمیز نگه دارم نگه داشته بود ! نامادریم توی آشپز خونه بود الکس آروم آروم اومد طرفم و گفت ......
ببخشید دیر شد یادم رفت براتون بزارم🙏
🤎🍪
۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.