p.65 Rosaline
کوک نگاهی به ساعتش انداخت...
+باید منتظر بمونیم که آقای کیم هم برسن...
استرس داشتم..اروم بهش گفتم:
_یه لحظه بشین...
نشست و با لبخند نگام کرد
_نمیخوای بگی چخبره؟!
+زوده...
و از جاش پاشد و رفت سمت مهمونا...
هجین اومد کنارم نشست
_هجین تو چیزی فهمیدی؟
سرشو به معنی نه تکون داد
+هنوز چیزی دستگیرم نشده
_جیمینمچیزی بهت نگفت؟
+نه...فعلا با جئون قهره خبر نداره از کاراش
نفسمو کلافه بیرون دادم...رومو برگردوندم دیدم تهیونگ اومد داخل...یه جوری شدم...نمیدونم چرا ولی باعث و بانیه بدبختیامو تهیونگ میدونستم...
کوک رفت طرفش و باهاش دست داد...
منم رفتم سمتش ...با دیدنم لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد
+خوشحالم که میبینمت...
باهاش دست دادم و یه لبخند الکی زدم
_منم همینطور...
از کنارم رد شد و نشست...
رفتم سمت کوک که داشت با چندتا از مهمونا حرف میزد
اروم دمگوشش گفتم:
_میشه یه دقیقه از وقتتو بهم بدی؟
از مهمونا معذرت خواهی کرد و ازشون فاصله گرفت..
+چیشده
_لطفا بهم بگو چخبره...خیلی کنجکاوم
خندید
+عجله نکن...خودت میفهمی...
_همین الان بگو
سرشو اورد جلو وچونه مو گرفت
+دوباره داری لج میکنی باهام؟
سریع خودمو ازش جدا کردم
_چراااا اینجوری میکنی همه دارن نگامون میکنن
چشمک زد
+پس برو یکم دیگه تحمل کن
و از کنارم رد شد رفت سمت جیمین...
نفسمو با حرص دادم بیرون و رفتم کنار سورا که داشت با یونگ سوک بازی میکرد و نشستم کنارش
+خیلی کنجکاوی
_معلوم نیست؟
+نمیدونم اینهمه مهمون چرا دعوت کرده... اکثرا آلمانی و فرانسوین...
سرمو تکون دادم
_کاش میفهمیدم...
با اعتراض گفت:
+رائل این بچه تو باید به من بگه مامان
_چرا؟!
+چون من دارم بزرگش میکنم...شما لطف میکنی فقط بهش شیر میدی
زدم به بازوش...
_اگه ازش خوب مراقبت کنی اجازه میدم وقتی بزرگ شد با دخترت قرار بزاره
+اصلا فکرشمممم نکنننن حتی اگه یه درصدم اخلاقش مثل باباش باشه باید تبعیدش کنن به یه جزیره ناشناخته
خندم گرفت
_باباش خیلیم خوبه
سرشو تکون داد
+اره اره...خوشبحال یونگ سوک
و زد زیر خنده
پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم...صدای کوک رو شنیدم
+سورا اگه میشه یونگ سوک رو ببر تو حیاط..اینجا یکم شلوغه نکنه مریض شه
سورا سرشو تکون داد و یونگ سوک رو برد تو حیاط
حوصلم واقعا سر رفته بود...از جام پاشدم
هنوز قدم ورنداشته بودم که یهو همه جارو دود گرفت...چخبر بود...چشمام هیچیو نمیدید...یهو صدای موزیک بلند شد... سرجام مونده بودم...چندبار چشمامو باز و بسته کردم که بتونم جلومو ببینم...
اروم قدم ورداشتم...به زمین نگاه کردم...همه جا گلبرک رز مشکی بود... لبخند زدم...
دومین قدممو ورداشتم که صدای دست زدن بقیه بلند شد...
سرجام موندم...به دور و برم نگاه کردم...همه سرپا وایساده بودن و داشتن دست میزدن...
دودا از بین رفت...با چشمام دنبال کوک میگشتم...
یهو دیدم از بین جمعیت اومد طرفم و یه شاخه رز مشکی گرفت سمتمو با لبخند گفت:
+میشه بهم اجازه بدی خوشبختت کنم؟
اشک تو چشام جمع شد...
به سقف نگاه کردم ... اما فایده نداشت...اشکام سرازیر شدن روگونه هام...
بهش زل زدم
با لبخند داشت نگام میکرد...
نتونستم خودمو کنترل کنم...رفتم سمتش و محکم بغلش کردم...
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و اروم در گوشم گفت:
+عاشقتم...
ازش جدا شدم...
_عاشقتم...
بهم زل زد... میتونستم عشقو از توی چشماش حسکنم...
شاخه گلو دستم داد...
همونلحظه ینفر براش یه باکس کوچیک اورد...
درشوواکرد...یه حلقه توشبود...درش اورد و دستمو گرفت و حلقه رو دستم کرد و با لبخند بهم زل زد...
به حلقه تویدستم نگاه کردم...
اگه اینا خواب بود،نمیخواستم هیچوقت از خواب بیدار شم...
+باید منتظر بمونیم که آقای کیم هم برسن...
استرس داشتم..اروم بهش گفتم:
_یه لحظه بشین...
نشست و با لبخند نگام کرد
_نمیخوای بگی چخبره؟!
+زوده...
و از جاش پاشد و رفت سمت مهمونا...
هجین اومد کنارم نشست
_هجین تو چیزی فهمیدی؟
سرشو به معنی نه تکون داد
+هنوز چیزی دستگیرم نشده
_جیمینمچیزی بهت نگفت؟
+نه...فعلا با جئون قهره خبر نداره از کاراش
نفسمو کلافه بیرون دادم...رومو برگردوندم دیدم تهیونگ اومد داخل...یه جوری شدم...نمیدونم چرا ولی باعث و بانیه بدبختیامو تهیونگ میدونستم...
کوک رفت طرفش و باهاش دست داد...
منم رفتم سمتش ...با دیدنم لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد
+خوشحالم که میبینمت...
باهاش دست دادم و یه لبخند الکی زدم
_منم همینطور...
از کنارم رد شد و نشست...
رفتم سمت کوک که داشت با چندتا از مهمونا حرف میزد
اروم دمگوشش گفتم:
_میشه یه دقیقه از وقتتو بهم بدی؟
از مهمونا معذرت خواهی کرد و ازشون فاصله گرفت..
+چیشده
_لطفا بهم بگو چخبره...خیلی کنجکاوم
خندید
+عجله نکن...خودت میفهمی...
_همین الان بگو
سرشو اورد جلو وچونه مو گرفت
+دوباره داری لج میکنی باهام؟
سریع خودمو ازش جدا کردم
_چراااا اینجوری میکنی همه دارن نگامون میکنن
چشمک زد
+پس برو یکم دیگه تحمل کن
و از کنارم رد شد رفت سمت جیمین...
نفسمو با حرص دادم بیرون و رفتم کنار سورا که داشت با یونگ سوک بازی میکرد و نشستم کنارش
+خیلی کنجکاوی
_معلوم نیست؟
+نمیدونم اینهمه مهمون چرا دعوت کرده... اکثرا آلمانی و فرانسوین...
سرمو تکون دادم
_کاش میفهمیدم...
با اعتراض گفت:
+رائل این بچه تو باید به من بگه مامان
_چرا؟!
+چون من دارم بزرگش میکنم...شما لطف میکنی فقط بهش شیر میدی
زدم به بازوش...
_اگه ازش خوب مراقبت کنی اجازه میدم وقتی بزرگ شد با دخترت قرار بزاره
+اصلا فکرشمممم نکنننن حتی اگه یه درصدم اخلاقش مثل باباش باشه باید تبعیدش کنن به یه جزیره ناشناخته
خندم گرفت
_باباش خیلیم خوبه
سرشو تکون داد
+اره اره...خوشبحال یونگ سوک
و زد زیر خنده
پشت چشمی براش نازک کردم و رومو برگردوندم...صدای کوک رو شنیدم
+سورا اگه میشه یونگ سوک رو ببر تو حیاط..اینجا یکم شلوغه نکنه مریض شه
سورا سرشو تکون داد و یونگ سوک رو برد تو حیاط
حوصلم واقعا سر رفته بود...از جام پاشدم
هنوز قدم ورنداشته بودم که یهو همه جارو دود گرفت...چخبر بود...چشمام هیچیو نمیدید...یهو صدای موزیک بلند شد... سرجام مونده بودم...چندبار چشمامو باز و بسته کردم که بتونم جلومو ببینم...
اروم قدم ورداشتم...به زمین نگاه کردم...همه جا گلبرک رز مشکی بود... لبخند زدم...
دومین قدممو ورداشتم که صدای دست زدن بقیه بلند شد...
سرجام موندم...به دور و برم نگاه کردم...همه سرپا وایساده بودن و داشتن دست میزدن...
دودا از بین رفت...با چشمام دنبال کوک میگشتم...
یهو دیدم از بین جمعیت اومد طرفم و یه شاخه رز مشکی گرفت سمتمو با لبخند گفت:
+میشه بهم اجازه بدی خوشبختت کنم؟
اشک تو چشام جمع شد...
به سقف نگاه کردم ... اما فایده نداشت...اشکام سرازیر شدن روگونه هام...
بهش زل زدم
با لبخند داشت نگام میکرد...
نتونستم خودمو کنترل کنم...رفتم سمتش و محکم بغلش کردم...
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و اروم در گوشم گفت:
+عاشقتم...
ازش جدا شدم...
_عاشقتم...
بهم زل زد... میتونستم عشقو از توی چشماش حسکنم...
شاخه گلو دستم داد...
همونلحظه ینفر براش یه باکس کوچیک اورد...
درشوواکرد...یه حلقه توشبود...درش اورد و دستمو گرفت و حلقه رو دستم کرد و با لبخند بهم زل زد...
به حلقه تویدستم نگاه کردم...
اگه اینا خواب بود،نمیخواستم هیچوقت از خواب بیدار شم...
۴.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.