⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 57
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آروم آروم می رفتم که صدای قدم هام کسی رو متوجه نکنه...البته که تو اون سروصدا بعید میدونم کسی متوجه من میشد! داخل خونم رفتم و داخل بالکن که شدم وایستادم و گوش سپردم به صحبتاشون..
شیما :< ارسلان...خودت خوب میدونی که مامان و باباهامون اصرار دارن باهم صحبت کنیم و به تفاهم برسیم... >
ارسلان بی تفاوت به درخت تکیه دادو گفت :< میدونم. >
شیما :< خب..چرا حرفی نمیزنی؟ >
ارسلان :< خب... >
لعنتی...نفس های عمیق می کشیدم و منتظر بودم ارسلان حرفش رو ادامه بده...حس میکردم تمام تنم لرز گرفته...
ارسلان :< خب...من حرفی ندارم! >
شیما با ذوق گفت :< یعنی موافقی؟! >
این موافقی برام هشداری شده بود...موافق برای چه؟اصلا چرا باید جوش میزدم؟ مگه برام مهم بود؟
تنم گُر گرفته بود...رقیب داشتم؟
ارسلان با اینکه کسه دیگه ای رو دوست داشت بهم ابراز علاقه کرد؟
با بلند شدن زنگ گوشیم ارسلان سرش رو بلند کرد و نگاهش بهم افتاد... لبمو گزیدم و داخل خونه رفتم...محراب بود...لعنت...
دیانا :< بله؟ >
محراب :< سلام دیانا خانوم.عیدتون مبارک >
پُر از عجله گفتم :< سلام.عیدت تو هم مبارک.کاری داشتی؟ >
محراب :< راستش... >
تقه ای به در خانه اش خورد که با ترس به سمت در برگشتم...
دیانا :< راستش چی؟ >
محراب :< چرا عجله داری دیانا؟مزاحم شدم؟ >
پوفی کشیدمو گفتم :<مزاحم چیه بابا.اینجا مهمونیه...یکم شلوغه باید برم کمک.کارتو بگو. >
محراب :< آها.راستش منو مهشاد میخوایم بیایم پیشت.عید دیدنی. >
دیانا :< قدمتون روی چشم.بیاین.کاری.. >
دوباره تقه ای به در خورد، برای ضایع نشدن در رو باز کردم...ارسلان بود..
خواست حرفی بزنه که ناخودآگاه انگشت اشاره ام رو روی لبای ارسلان گذاشتم و به محراب گفتم :< کاری نداری؟ >
محراب :< نه، فعلا >
دیانا :< خدافظ >
گوشی رو قطع کردم و متوجه ارسلان شدم که با تعجب به انگشتم خیره شده.
با خجالت دستمو کشیدم و به چهره ی ارسلان خیره شدم و گفتم :< تو اینجا چیکار میکنی؟ >
ارسلان :< من این سوالو باید از تو بپرسم.چرا اینجا بودی؟ >
به خودم لعنت فرستادم که چرا فالگوش وایستادم..
دیانا :< خواستم بیام خونه ام.باید ازت اجازه بگیرم؟ >
ارسلان :< دیانا..منو خر نکن...چرا روی پله ها فالگوش وایساده بودی؟ >
دیانا :< من فالگوش واینستادم! >
خواستم برم که مچ دستمو گرفت و گفت :< چقدر از حرفارو شنیدی؟ >
دیانا :< هیچی! >
ارسلان :< دیانا! چقدر شنیدی؟ >
چشم هام پُر از اشک شد.. گفتم :< همه شو... >
سریع گفتم :< باور کن فقط کنجکاو بودم >
پارت 57
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
آروم آروم می رفتم که صدای قدم هام کسی رو متوجه نکنه...البته که تو اون سروصدا بعید میدونم کسی متوجه من میشد! داخل خونم رفتم و داخل بالکن که شدم وایستادم و گوش سپردم به صحبتاشون..
شیما :< ارسلان...خودت خوب میدونی که مامان و باباهامون اصرار دارن باهم صحبت کنیم و به تفاهم برسیم... >
ارسلان بی تفاوت به درخت تکیه دادو گفت :< میدونم. >
شیما :< خب..چرا حرفی نمیزنی؟ >
ارسلان :< خب... >
لعنتی...نفس های عمیق می کشیدم و منتظر بودم ارسلان حرفش رو ادامه بده...حس میکردم تمام تنم لرز گرفته...
ارسلان :< خب...من حرفی ندارم! >
شیما با ذوق گفت :< یعنی موافقی؟! >
این موافقی برام هشداری شده بود...موافق برای چه؟اصلا چرا باید جوش میزدم؟ مگه برام مهم بود؟
تنم گُر گرفته بود...رقیب داشتم؟
ارسلان با اینکه کسه دیگه ای رو دوست داشت بهم ابراز علاقه کرد؟
با بلند شدن زنگ گوشیم ارسلان سرش رو بلند کرد و نگاهش بهم افتاد... لبمو گزیدم و داخل خونه رفتم...محراب بود...لعنت...
دیانا :< بله؟ >
محراب :< سلام دیانا خانوم.عیدتون مبارک >
پُر از عجله گفتم :< سلام.عیدت تو هم مبارک.کاری داشتی؟ >
محراب :< راستش... >
تقه ای به در خانه اش خورد که با ترس به سمت در برگشتم...
دیانا :< راستش چی؟ >
محراب :< چرا عجله داری دیانا؟مزاحم شدم؟ >
پوفی کشیدمو گفتم :<مزاحم چیه بابا.اینجا مهمونیه...یکم شلوغه باید برم کمک.کارتو بگو. >
محراب :< آها.راستش منو مهشاد میخوایم بیایم پیشت.عید دیدنی. >
دیانا :< قدمتون روی چشم.بیاین.کاری.. >
دوباره تقه ای به در خورد، برای ضایع نشدن در رو باز کردم...ارسلان بود..
خواست حرفی بزنه که ناخودآگاه انگشت اشاره ام رو روی لبای ارسلان گذاشتم و به محراب گفتم :< کاری نداری؟ >
محراب :< نه، فعلا >
دیانا :< خدافظ >
گوشی رو قطع کردم و متوجه ارسلان شدم که با تعجب به انگشتم خیره شده.
با خجالت دستمو کشیدم و به چهره ی ارسلان خیره شدم و گفتم :< تو اینجا چیکار میکنی؟ >
ارسلان :< من این سوالو باید از تو بپرسم.چرا اینجا بودی؟ >
به خودم لعنت فرستادم که چرا فالگوش وایستادم..
دیانا :< خواستم بیام خونه ام.باید ازت اجازه بگیرم؟ >
ارسلان :< دیانا..منو خر نکن...چرا روی پله ها فالگوش وایساده بودی؟ >
دیانا :< من فالگوش واینستادم! >
خواستم برم که مچ دستمو گرفت و گفت :< چقدر از حرفارو شنیدی؟ >
دیانا :< هیچی! >
ارسلان :< دیانا! چقدر شنیدی؟ >
چشم هام پُر از اشک شد.. گفتم :< همه شو... >
سریع گفتم :< باور کن فقط کنجکاو بودم >
۱۹.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.