فراموشی* پارت36
_میو چان میتونی بگی چه اتفاقی افتاد.
دستشو از روی صورتش برداشت ـو گفت: چند لحظه پایین رفتم تا به پنی سان بگم برای چویا سان کمی غذا بیارن چون هم خیلی گرسنه بود... هـ.. هم خیلی ضعیف شده بود، پنی سان ظرف غذا رو داشتن میوردن که... صدای شکستن پنجره ـرو شنیدیم.. سـ.. سمت اتاقش دوییدیم ـو...
گریه هاش شدید تر شد.
ادامه داد: اما.. چیزی که دیدیم فقط اون چاقو ـو خونهای روی زمین بود.
به چاقو نگاه کردم، لعنتی بهش چاقو زدن.
دایما: مطمئنم وقتیکه میو چان رفت پایین سروکله ی اون فرد پیدا شده ـو برای اینکه بتونه چویا رو ساکت کنه بهش چاقو زده.
_متاسفم... خیلی خیلی معذرت میخوام، نباید تنهاش میزاشتم، من نتونستم ازش مراقبت کنم.
سعی کردم این اتیشی که به جونم افتاده بود رو نادیده بگیرم.
سمت میو رفتم ـو گفتم: میو چان لطفا همچیو گردن خودت ننداز، تقصیر خودم بود باید ازش مراقبت میکردم، نمیخواستم اینجوری بشه نمیخواستم فئودور دوباره همچیو نابود کنه میخواستم ازش مراقبت کنم ولی بازم شکست خوردم...
دایما: دازای، موقعی که رفتم کنار پنجره تا ببینم میتونم پیداش کنم یا نه، اینو پیدا کردم.
به سمتش برگشتم.
یه کاغذ؟!
کاغذ ـو ازش گرفتم
یه چیزی نوشته بود"یادته بهت چی گفتم؟ من به حرفم عمل کردم ولی تو چی؟ قولی که به چویا داده بودی رو عملی کردی؟ تونستی نجات ـش بدی؟ باید بگم که گَند زدی؛ یه فرصت بهت میدم، جایی که اولین بار با چویا ملاقات کردی. "
یه فرصت؟.. جایی که چویا رو ملاقات کردم؟.. شهر سوریباچی!.. جایی که تازه همو دیدیم شهر سوریباچی بود.
_میو چان همراهم بیا.
اشکاشو پاک کرد ـو سری تکون داد.
سریع سوار ماشین شدیم ـو سمت شهر سوریباچی حرکت کردیم.
الحق که یه احمقم. نتونستم به قولی که بهش داده بودم عمل کنم، نتونستم نجاتش بدم، "باید بگم گند زدی" خودمم میدونم که گند زدم ـو همچیو خراب کردم.
در طول راه همش با خودم درگیر بودم که چرا خودم ازش محافظت نکردم این قولی بود که من بهش داده بودم ولی نتونستم عملی ـش کنم.
حالم از بقیه ی روزا بدتر بود ـو نمیتونستم رانندگی کنم پس اینکارو میو چان به عهده گرفت.
_رسیدیم!
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
از ماشین پیاده شدیم ـو به جایی که قبلا برای اولین بار همو دیدیم رفتم.
حتی ملاقات خوبی هم باهم نداشتیم.
میو از من جلوتر راه میرفت، یهو حالت چهره ـش تغییر کرد.
داشت میلرزید انگار ترسیده ـو تعجب کرده بود. اشک از چشماش جاری شد. با نگرانی جلو رفتم تا ببینم چی شده ولی با دیدن اون صحنه خشکم زد.
چو... چویا!
ادامه دارد...
دستشو از روی صورتش برداشت ـو گفت: چند لحظه پایین رفتم تا به پنی سان بگم برای چویا سان کمی غذا بیارن چون هم خیلی گرسنه بود... هـ.. هم خیلی ضعیف شده بود، پنی سان ظرف غذا رو داشتن میوردن که... صدای شکستن پنجره ـرو شنیدیم.. سـ.. سمت اتاقش دوییدیم ـو...
گریه هاش شدید تر شد.
ادامه داد: اما.. چیزی که دیدیم فقط اون چاقو ـو خونهای روی زمین بود.
به چاقو نگاه کردم، لعنتی بهش چاقو زدن.
دایما: مطمئنم وقتیکه میو چان رفت پایین سروکله ی اون فرد پیدا شده ـو برای اینکه بتونه چویا رو ساکت کنه بهش چاقو زده.
_متاسفم... خیلی خیلی معذرت میخوام، نباید تنهاش میزاشتم، من نتونستم ازش مراقبت کنم.
سعی کردم این اتیشی که به جونم افتاده بود رو نادیده بگیرم.
سمت میو رفتم ـو گفتم: میو چان لطفا همچیو گردن خودت ننداز، تقصیر خودم بود باید ازش مراقبت میکردم، نمیخواستم اینجوری بشه نمیخواستم فئودور دوباره همچیو نابود کنه میخواستم ازش مراقبت کنم ولی بازم شکست خوردم...
دایما: دازای، موقعی که رفتم کنار پنجره تا ببینم میتونم پیداش کنم یا نه، اینو پیدا کردم.
به سمتش برگشتم.
یه کاغذ؟!
کاغذ ـو ازش گرفتم
یه چیزی نوشته بود"یادته بهت چی گفتم؟ من به حرفم عمل کردم ولی تو چی؟ قولی که به چویا داده بودی رو عملی کردی؟ تونستی نجات ـش بدی؟ باید بگم که گَند زدی؛ یه فرصت بهت میدم، جایی که اولین بار با چویا ملاقات کردی. "
یه فرصت؟.. جایی که چویا رو ملاقات کردم؟.. شهر سوریباچی!.. جایی که تازه همو دیدیم شهر سوریباچی بود.
_میو چان همراهم بیا.
اشکاشو پاک کرد ـو سری تکون داد.
سریع سوار ماشین شدیم ـو سمت شهر سوریباچی حرکت کردیم.
الحق که یه احمقم. نتونستم به قولی که بهش داده بودم عمل کنم، نتونستم نجاتش بدم، "باید بگم گند زدی" خودمم میدونم که گند زدم ـو همچیو خراب کردم.
در طول راه همش با خودم درگیر بودم که چرا خودم ازش محافظت نکردم این قولی بود که من بهش داده بودم ولی نتونستم عملی ـش کنم.
حالم از بقیه ی روزا بدتر بود ـو نمیتونستم رانندگی کنم پس اینکارو میو چان به عهده گرفت.
_رسیدیم!
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
از ماشین پیاده شدیم ـو به جایی که قبلا برای اولین بار همو دیدیم رفتم.
حتی ملاقات خوبی هم باهم نداشتیم.
میو از من جلوتر راه میرفت، یهو حالت چهره ـش تغییر کرد.
داشت میلرزید انگار ترسیده ـو تعجب کرده بود. اشک از چشماش جاری شد. با نگرانی جلو رفتم تا ببینم چی شده ولی با دیدن اون صحنه خشکم زد.
چو... چویا!
ادامه دارد...
۵.۹k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.