عشق تکرار نشدنی
عشق تکرار نشدنی
(پارت چهارم)
ویو دازای تقریبا یک نیم ساعتی میشد که داشت گریه میکرد بعد از اون دیگه صدایی ازش نشنیدم از خودم جداش کردم دیدم که بیهوش شده و موهاش به صورتش چسبیده
چونه ی چویا دور بود برای همین با خودم گفتم که به خونه ی خودم ببرمش چوبا رو بغل کردم و پیاده از اینجا تا خونم رفتم و چویا رو روی تخت گذاشتم و بعد برگشتم که موتورش بردارم و موتورش رو توی حیاط پارک کردم غذا رو از بیرون سفرش دادم و وقتی غذا به دستم رسید خیلی خوابم میومد برای همین رفتم کنار چوبا خوابیدم
پرش به زمانی که چویا بیدار شد:
ویو چویا:
چشمام رو باز کردم دیدیم بغل دازایم و روی تخت باهم خوابیدیم از بغل دازای بیرون اومدم روی تخت نشستم ولی هنوز خوابم میومد که یک هو دازای منو دوباره کشید تو بغل خودش
چویا:چیکار میکنی کار دارم باید برم به کارام برسم
دازای:بخواب
چویا:چی؟چرا؟
دازای:چون من خوابم میاد
چویا:خب من چیکار کنم
دازای:چون من خوابم میاد تو هم باید بخوابی
چون خوابم میومد دوره گرفتم خوابیدم به زمان توجهی نکردم...
(ادامه دارد)
(پارت چهارم)
ویو دازای تقریبا یک نیم ساعتی میشد که داشت گریه میکرد بعد از اون دیگه صدایی ازش نشنیدم از خودم جداش کردم دیدم که بیهوش شده و موهاش به صورتش چسبیده
چونه ی چویا دور بود برای همین با خودم گفتم که به خونه ی خودم ببرمش چوبا رو بغل کردم و پیاده از اینجا تا خونم رفتم و چویا رو روی تخت گذاشتم و بعد برگشتم که موتورش بردارم و موتورش رو توی حیاط پارک کردم غذا رو از بیرون سفرش دادم و وقتی غذا به دستم رسید خیلی خوابم میومد برای همین رفتم کنار چوبا خوابیدم
پرش به زمانی که چویا بیدار شد:
ویو چویا:
چشمام رو باز کردم دیدیم بغل دازایم و روی تخت باهم خوابیدیم از بغل دازای بیرون اومدم روی تخت نشستم ولی هنوز خوابم میومد که یک هو دازای منو دوباره کشید تو بغل خودش
چویا:چیکار میکنی کار دارم باید برم به کارام برسم
دازای:بخواب
چویا:چی؟چرا؟
دازای:چون من خوابم میاد
چویا:خب من چیکار کنم
دازای:چون من خوابم میاد تو هم باید بخوابی
چون خوابم میومد دوره گرفتم خوابیدم به زمان توجهی نکردم...
(ادامه دارد)
۳۵۰
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.