رمان ماه من🌙🙂
part 3
دیانا:
چشمامو باز کردم و یه نگاه بع دورم انداختم
اینجا کجاست دیگه
ارسلان:ساعت خواب😑
من:اینجا کجاست؟
اوه صدام چه گرفته فکر کنم سرما خوردم
ارسلان:شبیه کجاست به نظرت🤨؟
تازه یادم اومد چه اتفاق هایی افتاد
من:گوشیم کو😱؟
گوشیم و گرفت سمتم تا خواستم ازش بگریم دستشو کشید عقب
ارسلان:عموت زنگ زد جواب دادم یکم بحث کردیم به نظرم دیگه باهاش حرف نزن😅
من:چیکار کردیییی😰
ارسلان:با عموت حرف زدم😐🙄
من:خاک تو سرت بدبختم کردی که😱
ارسلان:به من چه خب فکر کردم شاید نگرانته جواب دادم بحث شد دیگه
من:واییی🤦🏻♀️😰
ارسلان:از خونه فرار کردی؟
من:اره🙂
ارسلان:چرا؟
من:به تو چه اصلا😒
ارسلان:پانیذ و نیکا نیستن حالا میخوای کجا بمونی جایی داری؟
من:جایی ندارم به لطف تو خونه هم نمیتونم برگردم...
بلند شدم از جام سعی کردم اشکام نریزه رفتم سمت در...
ارسلان:صبر کن ببین میتونی اینجا بمونی🤐
من:پیش تو بمونم؟
ارسلان:زنگ میزنم پانیذ و نیکا برگردن
من:نمیدونم....
ارسلان:نمیخوای که تو خیابون بمونی:)
من:مرسی:)))
ارسلان:توام مثل نیکا و پانیذی دیگه🙂
چیزی نگفتم چیزی نداشتم بگم پولمم انقدر نبود خونه بگیرم
ولی باید یه کاری چیزی پیدا کنم...
ارسلان:بیا اتاق مهمان رو نشونت بدم لباستم خیسه مریض میشی:)
سرمو تکون دادم و پشت سرش رفتم طبقه بالا یه اتاق بهم داد تشکر کردم اونم رفت بیرون در اتاق رو بست
پوف خاک تو سر پانیذ و نیکا که همیشه خونه نیستن😣
این داداششون هم اولین باره میبینم حتی نمیدونم اسمش چیه🤦🏻♀️
...
ارسلان:
شماره پانیذ رو گرفتم بوق پنجم برداشت
پانیذ:ها
من:زهر مار بلد نیستی بگی بله
پانیذ:خو بگو
من:این دوستتون دیانا اومده اینجا مثل اینکه از خونشون فرار کرده
پانیذ:واییی خاک ما که الان نمیتونیم بیایم
من:یعنی چی پانیذ دوست تو دوست من نیست که پاشو بیا خونه
پانیذ:نچ من و نیکا تازه رسیدیم نمیتونیم بیایم یه هفته دیگه میایم حواست به دیانا باشه دست تو امانت بای بای
من:پانیذذذذذ😠
قط کرده دختره کم عقل رو نگا من چیکار این دختره کنم آخه🤦🏼♂️
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
چشمامو باز کردم و یه نگاه بع دورم انداختم
اینجا کجاست دیگه
ارسلان:ساعت خواب😑
من:اینجا کجاست؟
اوه صدام چه گرفته فکر کنم سرما خوردم
ارسلان:شبیه کجاست به نظرت🤨؟
تازه یادم اومد چه اتفاق هایی افتاد
من:گوشیم کو😱؟
گوشیم و گرفت سمتم تا خواستم ازش بگریم دستشو کشید عقب
ارسلان:عموت زنگ زد جواب دادم یکم بحث کردیم به نظرم دیگه باهاش حرف نزن😅
من:چیکار کردیییی😰
ارسلان:با عموت حرف زدم😐🙄
من:خاک تو سرت بدبختم کردی که😱
ارسلان:به من چه خب فکر کردم شاید نگرانته جواب دادم بحث شد دیگه
من:واییی🤦🏻♀️😰
ارسلان:از خونه فرار کردی؟
من:اره🙂
ارسلان:چرا؟
من:به تو چه اصلا😒
ارسلان:پانیذ و نیکا نیستن حالا میخوای کجا بمونی جایی داری؟
من:جایی ندارم به لطف تو خونه هم نمیتونم برگردم...
بلند شدم از جام سعی کردم اشکام نریزه رفتم سمت در...
ارسلان:صبر کن ببین میتونی اینجا بمونی🤐
من:پیش تو بمونم؟
ارسلان:زنگ میزنم پانیذ و نیکا برگردن
من:نمیدونم....
ارسلان:نمیخوای که تو خیابون بمونی:)
من:مرسی:)))
ارسلان:توام مثل نیکا و پانیذی دیگه🙂
چیزی نگفتم چیزی نداشتم بگم پولمم انقدر نبود خونه بگیرم
ولی باید یه کاری چیزی پیدا کنم...
ارسلان:بیا اتاق مهمان رو نشونت بدم لباستم خیسه مریض میشی:)
سرمو تکون دادم و پشت سرش رفتم طبقه بالا یه اتاق بهم داد تشکر کردم اونم رفت بیرون در اتاق رو بست
پوف خاک تو سر پانیذ و نیکا که همیشه خونه نیستن😣
این داداششون هم اولین باره میبینم حتی نمیدونم اسمش چیه🤦🏻♀️
...
ارسلان:
شماره پانیذ رو گرفتم بوق پنجم برداشت
پانیذ:ها
من:زهر مار بلد نیستی بگی بله
پانیذ:خو بگو
من:این دوستتون دیانا اومده اینجا مثل اینکه از خونشون فرار کرده
پانیذ:واییی خاک ما که الان نمیتونیم بیایم
من:یعنی چی پانیذ دوست تو دوست من نیست که پاشو بیا خونه
پانیذ:نچ من و نیکا تازه رسیدیم نمیتونیم بیایم یه هفته دیگه میایم حواست به دیانا باشه دست تو امانت بای بای
من:پانیذذذذذ😠
قط کرده دختره کم عقل رو نگا من چیکار این دختره کنم آخه🤦🏼♂️
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۹.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.