فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ٢١
از زبان هانا
که یهو جیغ بلندی کشیدم که با صدای جیغم پدربزرگ برگشت به سمتم و با تعجب بهم نگاه کرد
پدربزرگ : هانا چی شده ؟!
هانا : موش موش
پدربزرگ : کجا ؟!
هانا : همینجا بود یهو غیبش زد نمیدونم یهو کجا رفت
پدربزرگ : آها
خیالم راحت شده بود که پدربزرگ قضیه کمد رو فراموش کرده بود
پدربزرگ : هانا می خواستم درمورد موضوع امروز صحبت کنم باهات
با یادآوری اتفاقات امروز دوباره موجی از غم توی وجودم شکل گرفت
پدربزرگ : هانا تو باید با یکی از پسر خاله هات ازدواج کنی
با تعجب به پدربزرگ خیره شدم و گفتم
هانا : چی ؟!
پدربزرگ : بهت توضیح دادم که تو نباید اشتباه مادرت رو تکرار کنی و باید با یک خون آشام اصیل ازدواج کنی چه بهتر که پسر خالت باشه
اعصابم خورد بود و فقط به زمین خیره بودم که با حرف پدربزرگ با تعجب بهش خیره شدم
پدربزرگ : نظرت درمورد تهیونگ چیه ؟
هانا : چی ؟!
پدربزرگ : فکرات رو بکن به نظر من تهیونگ گزینه ی خوبیه
پدربزرگ از اتاق خارج شد و من هنوز از حرفاش ناراحت و عصبانی بودم که با صدای باز شدن در کمد تازه متوجه شدم که جونگ کوک هم توی اتاق بوده و تمام حرف های ما رو شنیده جونگ کوک با عصبانیت به سمتم اومد و پرسید
جونگ کوک : خب می خوای چیکار کنی ؟!
هنوز توی شوک بودم برای همین با تعجب پرسیدم
هانا : چیو چیکار کنم ؟!
جونگ کوک : می خوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟!
می تونستم عصبانیت رو تو چشماش ببینم برای همین تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم و سریع بغلش کردم
یک هفته بعد
دیگه از این وضعیت خسته شده بودم از طرفی پدر جونگ کوک مخالف ازدواج من و جونگ کوک با هم بود چون من یک دورگه بودم و از نظرشون این یک رسوایی توی خانوادشون بود از طرفی هم پدرم مخالف ازدواجم بود چون زیاد از پدر جونگ کوک خوشش نمی اومد پدر جونگ کوک هم از پدرم خوشش نمی اومد و همینطور اینکه پدرم می گفت که هنوز خیلی کوچیکم برای ازدواج منم با این موضوع موافقم ولی خب پدربزرگ گفته که باید هرچه زودتر ازدواج کنم دیگه خسته شدم از این وضعیت نمی دونم چیکار کنم
برای تاخیر معذرت می خوام
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
که یهو جیغ بلندی کشیدم که با صدای جیغم پدربزرگ برگشت به سمتم و با تعجب بهم نگاه کرد
پدربزرگ : هانا چی شده ؟!
هانا : موش موش
پدربزرگ : کجا ؟!
هانا : همینجا بود یهو غیبش زد نمیدونم یهو کجا رفت
پدربزرگ : آها
خیالم راحت شده بود که پدربزرگ قضیه کمد رو فراموش کرده بود
پدربزرگ : هانا می خواستم درمورد موضوع امروز صحبت کنم باهات
با یادآوری اتفاقات امروز دوباره موجی از غم توی وجودم شکل گرفت
پدربزرگ : هانا تو باید با یکی از پسر خاله هات ازدواج کنی
با تعجب به پدربزرگ خیره شدم و گفتم
هانا : چی ؟!
پدربزرگ : بهت توضیح دادم که تو نباید اشتباه مادرت رو تکرار کنی و باید با یک خون آشام اصیل ازدواج کنی چه بهتر که پسر خالت باشه
اعصابم خورد بود و فقط به زمین خیره بودم که با حرف پدربزرگ با تعجب بهش خیره شدم
پدربزرگ : نظرت درمورد تهیونگ چیه ؟
هانا : چی ؟!
پدربزرگ : فکرات رو بکن به نظر من تهیونگ گزینه ی خوبیه
پدربزرگ از اتاق خارج شد و من هنوز از حرفاش ناراحت و عصبانی بودم که با صدای باز شدن در کمد تازه متوجه شدم که جونگ کوک هم توی اتاق بوده و تمام حرف های ما رو شنیده جونگ کوک با عصبانیت به سمتم اومد و پرسید
جونگ کوک : خب می خوای چیکار کنی ؟!
هنوز توی شوک بودم برای همین با تعجب پرسیدم
هانا : چیو چیکار کنم ؟!
جونگ کوک : می خوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟!
می تونستم عصبانیت رو تو چشماش ببینم برای همین تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم و سریع بغلش کردم
یک هفته بعد
دیگه از این وضعیت خسته شده بودم از طرفی پدر جونگ کوک مخالف ازدواج من و جونگ کوک با هم بود چون من یک دورگه بودم و از نظرشون این یک رسوایی توی خانوادشون بود از طرفی هم پدرم مخالف ازدواجم بود چون زیاد از پدر جونگ کوک خوشش نمی اومد پدر جونگ کوک هم از پدرم خوشش نمی اومد و همینطور اینکه پدرم می گفت که هنوز خیلی کوچیکم برای ازدواج منم با این موضوع موافقم ولی خب پدربزرگ گفته که باید هرچه زودتر ازدواج کنم دیگه خسته شدم از این وضعیت نمی دونم چیکار کنم
برای تاخیر معذرت می خوام
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۲۲.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.