فصل ۲ پارت ۱۹ Stealing under the pretext of love
یه صداهایی اطرافم میشنیدم صدای بی بی رو تشخیص دادم که گفت=جانگکوک مایا تبش خیلی بالاست بهتر نیست ببریدش بیمارستان؟
جانگکوک=زنگ زدم دکتر بیاد
خیلی گرمم بود خیسی موهامو از عرق حس میکردم چشامو کم کم باز کردم که بی بی رو صورتم خم شد و گفت=قربونت برم حالت خوبه؟ تو که چیزیت نبود...پس چت شد یهویی
مایا=من چیزیم نیست... حالم خوبه
بی بی=دختر تبت خیلی بالاست دوساعته دارم پاشویه ات میکنم ولی فایده ای نداشت
مایا=الان خوبم
نگاهم به جانگکوک افتاد اونم بهم زل زده بود از نگاش داغ کردم بازم اون صحنه جلوی چشام اومد نمیدونم چرا خجالت میکشیدم نگاش کنم سرمو برگردوندم و به بی بی گفتم=من چیزیم نیست بی بی...برو خیالت راحت فقط به لیا بگید بیاد اینجا
جانگکوک پرید وسط حرفم و گفت=لیا داره تکالیف مدرسه اش رو انجام میده به اون چیکار داری؟
با عصبانیت گفتم=مثل اینکه خواهرمه ها...به تو چه؟ میخوام ببینش
با عصبانیت جلو اومد ولی بی بی مقابلشو سد کرد و گفت=جانگکوک عصبی نشو مریضه...حالش خوب نیست مراعات کن پسر
جانگکوک=بی بی برو کنار من باید این فسقلی رو آدم کنم... بجه بلد نیس با بزرگترش چطوری حرف بزنه
بازم یابو برم داشت و زبون درازم راه افتاد=همونجوری که لیاقت داری باهات حرف میزنم
این بار رگ پیشونیش زد بیرون وای خدا به دادم برسه بی بی تو رو جون هرکی دوست داری از جلوش کنار نرو این دفعه دیگه منو میکشه
بی بی چشم غره ای بهم رفت و روبه جانگکوک گفت=عزیزم خودت میگی بچه ولش کن دیگه مثل اینکه این ورپریده هم حالش خوب شده دیگه برو
جانگکوک با عصبانیت دستش رو تو موهاش کشید و با قدن های محکم از اتاق خارج شد که بی بی با عصبانیت کنارم روی تخت نشست و گفت=ورپریده چرا اینقدر پسرمو اذیت میکنی؟
لبامو ورجیدمو خودمو براش لوس کردم =دلت میاد بخاطر این غول بیابونی با من دعوا کنی؟
لبخندی زد و گفت=آخه مایا جون اونم گناه داره تو خیلی اذیتش میکنی یک ساعته الان بالای سرت ایستاده تا تبت پایین بیاد اونوقت تو اینجوری باهاش حرف میزنی جانگگوک تا حالا برای کسی از این کارا نکرده یا حداقل من ندیدم الان یه نفر که اونم....چی بگم ...........................
جانگکوک=زنگ زدم دکتر بیاد
خیلی گرمم بود خیسی موهامو از عرق حس میکردم چشامو کم کم باز کردم که بی بی رو صورتم خم شد و گفت=قربونت برم حالت خوبه؟ تو که چیزیت نبود...پس چت شد یهویی
مایا=من چیزیم نیست... حالم خوبه
بی بی=دختر تبت خیلی بالاست دوساعته دارم پاشویه ات میکنم ولی فایده ای نداشت
مایا=الان خوبم
نگاهم به جانگکوک افتاد اونم بهم زل زده بود از نگاش داغ کردم بازم اون صحنه جلوی چشام اومد نمیدونم چرا خجالت میکشیدم نگاش کنم سرمو برگردوندم و به بی بی گفتم=من چیزیم نیست بی بی...برو خیالت راحت فقط به لیا بگید بیاد اینجا
جانگکوک پرید وسط حرفم و گفت=لیا داره تکالیف مدرسه اش رو انجام میده به اون چیکار داری؟
با عصبانیت گفتم=مثل اینکه خواهرمه ها...به تو چه؟ میخوام ببینش
با عصبانیت جلو اومد ولی بی بی مقابلشو سد کرد و گفت=جانگکوک عصبی نشو مریضه...حالش خوب نیست مراعات کن پسر
جانگکوک=بی بی برو کنار من باید این فسقلی رو آدم کنم... بجه بلد نیس با بزرگترش چطوری حرف بزنه
بازم یابو برم داشت و زبون درازم راه افتاد=همونجوری که لیاقت داری باهات حرف میزنم
این بار رگ پیشونیش زد بیرون وای خدا به دادم برسه بی بی تو رو جون هرکی دوست داری از جلوش کنار نرو این دفعه دیگه منو میکشه
بی بی چشم غره ای بهم رفت و روبه جانگکوک گفت=عزیزم خودت میگی بچه ولش کن دیگه مثل اینکه این ورپریده هم حالش خوب شده دیگه برو
جانگکوک با عصبانیت دستش رو تو موهاش کشید و با قدن های محکم از اتاق خارج شد که بی بی با عصبانیت کنارم روی تخت نشست و گفت=ورپریده چرا اینقدر پسرمو اذیت میکنی؟
لبامو ورجیدمو خودمو براش لوس کردم =دلت میاد بخاطر این غول بیابونی با من دعوا کنی؟
لبخندی زد و گفت=آخه مایا جون اونم گناه داره تو خیلی اذیتش میکنی یک ساعته الان بالای سرت ایستاده تا تبت پایین بیاد اونوقت تو اینجوری باهاش حرف میزنی جانگگوک تا حالا برای کسی از این کارا نکرده یا حداقل من ندیدم الان یه نفر که اونم....چی بگم ...........................
۲۴.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.