꧁ 𝑀𝓎 𝓈𝓊𝑔𝒶𝓇 𝒹𝒶𝒹𝒹𝓎 ꧂ pt 1
دیگه رفته بودن کل زندگیت تو اون روز نحس از بین رفت، هیچ وقت شجاعت این که بخوای بفهمی چه اتفاقی براشون افتاده رو نداشتی بازم هر موقع از کنار باغچه، نه نه باغچه نه جنگل کوچیک که پر بود از اجنه ها اون عروسک نحس و نفرین شده رو میدیدی یه حالتی که معلوم نبود چیه تو رو به سمتش میکشید اولاش فکر کردی حس کنجکاویه اما بازم بزرگ تر و قدرت مند تر از حس کنجکاوی بود اه سلام من رزا
هستم دختر تنها 23 ساله وقتی 14و نیم سالم بود فهمیدم پدر بزرگم ثروت زیادی داره و همش به نام من هست اما مدت ها از همه چی دور بودم و فکر میکردم ماله یه خانواده دیگم با این که اون موقع حالم اصلا مسائد نبود کیه حالش خوب باشه با این که اذیتم میکردن و هی میگفتن به سلاهته و از این طرف ازشون متنفر بودم اما اونا کسایی بودن که من رو تا نصف عمرم همراهی میکردن و بهشون مدیون بودم جوری مثل دختر خودشون باهام رفتار میکردن که هیچ وقت به سرم نزد بچه سر راهی یا حتی امانت باشم وقتی توی خونه واقعی خودم پا گذاشتم هیچی برام واضح نبود یعنی من الان یه برادر بزرگ تر دارم اما اون موقع فقط یه خواهر داشتم که 4 سال ازم کوچیکتره، شاید کنجکاو شده باشید چه اتفاقی افتاده خوب راستش بعد از سه سال که به خونه ی واقعی و پدری خودم برگشتم یه شب توی مهمونی همه افراد کشته شدن مامانم، بابام، بابا بزرگ که بیشتر از جونم دوسش دارم، مامان بزرگم همه حتی کسایی که از وقتی به دنیا اومدم تا 14 و نیم سالگی نگهم داشتن همه...، همه.... مرده بودن فقط منو و داداشم که دیگه خیلی زیاد به هم با بسته شده بودیم و یک خدمتکار نجات پیدا کردیم اونم به خاطر این که.....
خوب اینم پارت اول نمیدونم چرا برای کسایی که منتظر بودن دلم سوخت چون خودم از انتظار متنفرم لایکا لطفا بالا باشه
فالو= فالو
هستم دختر تنها 23 ساله وقتی 14و نیم سالم بود فهمیدم پدر بزرگم ثروت زیادی داره و همش به نام من هست اما مدت ها از همه چی دور بودم و فکر میکردم ماله یه خانواده دیگم با این که اون موقع حالم اصلا مسائد نبود کیه حالش خوب باشه با این که اذیتم میکردن و هی میگفتن به سلاهته و از این طرف ازشون متنفر بودم اما اونا کسایی بودن که من رو تا نصف عمرم همراهی میکردن و بهشون مدیون بودم جوری مثل دختر خودشون باهام رفتار میکردن که هیچ وقت به سرم نزد بچه سر راهی یا حتی امانت باشم وقتی توی خونه واقعی خودم پا گذاشتم هیچی برام واضح نبود یعنی من الان یه برادر بزرگ تر دارم اما اون موقع فقط یه خواهر داشتم که 4 سال ازم کوچیکتره، شاید کنجکاو شده باشید چه اتفاقی افتاده خوب راستش بعد از سه سال که به خونه ی واقعی و پدری خودم برگشتم یه شب توی مهمونی همه افراد کشته شدن مامانم، بابام، بابا بزرگ که بیشتر از جونم دوسش دارم، مامان بزرگم همه حتی کسایی که از وقتی به دنیا اومدم تا 14 و نیم سالگی نگهم داشتن همه...، همه.... مرده بودن فقط منو و داداشم که دیگه خیلی زیاد به هم با بسته شده بودیم و یک خدمتکار نجات پیدا کردیم اونم به خاطر این که.....
خوب اینم پارت اول نمیدونم چرا برای کسایی که منتظر بودن دلم سوخت چون خودم از انتظار متنفرم لایکا لطفا بالا باشه
فالو= فالو
۴.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.