ادامه ی پارت 3
ادامه ی پارت 3
یه حس گرما.. گرمایی که فقط زمانی که سوبین بهش نزدیک میشد احساسش میکرد... ولی شاید این حس یه چیزی بیشتر از گرما باشه، شاید حس.. عشق
ولی انقدر زود عاشق سوبین شد؟ چرا؟ مگه سوبین چیکار کرده؟
یونجون:س... سوبین.. سوبین:چیه؟ یونجون:میشه... امشب... هم.. اینجا بمونم؟ سوبین:اره.. حتما سوبین تعجب کرد، ولی نشون نداد.. سوبین:یونجون، گشنته؟ یونجون:نه.. ممنون که پرسیدی.. سوبین:باشه.. پس تا بعدظهر برمیگردم، میرم سرکار، مراقب خودت باش.. سوبین رفت، یونجون تنها بود، بلند شد و تصمیم گرفت خونه ی سوبین رو مرتب کنه تا از این حالت بهم ریختگی در بیاد... وقتی داشت خونه ی سوبین رو مرتب میکرد، یه عکس پیدا کرد که داخل عکس سوبین و سه نفر دیگه کنار سوبین ایستاده بودن... اما سوبین داخل عکس بال داشت، و شبیه فرشته ها بود.. یونجون اولش فکر کرد حتما فتوشاپ، ولی چند تا عکس دیگه دید که داخلش سوبین بال داشت... تعجب کرد.. نمیشه که داخل همه ی عکس ها سوبین شبیه فرشته باشه و بال داشته باشه، تصمیم گرفت به کارش ادامه بده و شب وقتی سوبین برگشت ازش بپرسه این بال ها چیه... ساعت 7 بود... سوبین با چشمان خسته کلید رو داخل قفل در چرخوند، و با صدای نه چندان بلندی گفت:من اومدم.. یونجون؟ سوبین وارد خانه شد، به اطراف نگاه کرد ولی یونجون رو ندید... به اتاق رفت... یونجون رو دید که مثل بچه های دو ساله روی تخت خوابش برده، لبخند محوی روی لبش نشست و...
یه حس گرما.. گرمایی که فقط زمانی که سوبین بهش نزدیک میشد احساسش میکرد... ولی شاید این حس یه چیزی بیشتر از گرما باشه، شاید حس.. عشق
ولی انقدر زود عاشق سوبین شد؟ چرا؟ مگه سوبین چیکار کرده؟
یونجون:س... سوبین.. سوبین:چیه؟ یونجون:میشه... امشب... هم.. اینجا بمونم؟ سوبین:اره.. حتما سوبین تعجب کرد، ولی نشون نداد.. سوبین:یونجون، گشنته؟ یونجون:نه.. ممنون که پرسیدی.. سوبین:باشه.. پس تا بعدظهر برمیگردم، میرم سرکار، مراقب خودت باش.. سوبین رفت، یونجون تنها بود، بلند شد و تصمیم گرفت خونه ی سوبین رو مرتب کنه تا از این حالت بهم ریختگی در بیاد... وقتی داشت خونه ی سوبین رو مرتب میکرد، یه عکس پیدا کرد که داخل عکس سوبین و سه نفر دیگه کنار سوبین ایستاده بودن... اما سوبین داخل عکس بال داشت، و شبیه فرشته ها بود.. یونجون اولش فکر کرد حتما فتوشاپ، ولی چند تا عکس دیگه دید که داخلش سوبین بال داشت... تعجب کرد.. نمیشه که داخل همه ی عکس ها سوبین شبیه فرشته باشه و بال داشته باشه، تصمیم گرفت به کارش ادامه بده و شب وقتی سوبین برگشت ازش بپرسه این بال ها چیه... ساعت 7 بود... سوبین با چشمان خسته کلید رو داخل قفل در چرخوند، و با صدای نه چندان بلندی گفت:من اومدم.. یونجون؟ سوبین وارد خانه شد، به اطراف نگاه کرد ولی یونجون رو ندید... به اتاق رفت... یونجون رو دید که مثل بچه های دو ساله روی تخت خوابش برده، لبخند محوی روی لبش نشست و...
۳.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.