فیک کوک ( سرنوشت من)پارت۵۲
( فردا)
از زبان ا/ت
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم کیه ؟
آنا بود با بی حالی جواب دادم : بله آنا
گفت : سلام صبح بخیر خوابی ؟ نمیای شرکت ؟
گفتم : آنا یه چند روز نمیام خودت کارا رو به عهده بگیر هر تصمیمی هم قراره گرفته بشه خودت بگیر من چند روز باید استراحت کنم
گفت : چیزی شده حالت خوبه داری نگرانم میکنی
یه دستی به صورتم کشیدم و گفتم : خوبم نگران نباش
گفت : پس برای نهار بیا به همون کافه همیشگی
برای اینکه بیشتر از اینا شک نکنه گفتم : باشه پس میبینمت
قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم بلند شدم رفتم اتاق خودم دست و صورتم رو شستم توی آینه به خودم نگاه کردم شبیه روح شدم .
( بعدازظهر)
از زبان ا/ت
یه برق لب زدم موهام رو باز گذاشتم پالتوی قهوهای بلندم رو به همراه شلوار جین سیاه پوشیدم سوییچ و موبایلم رو برداشتم چشمم به اسپری آسم هایی که دکتر داده بود خورد ممکنه لازم بشه اونا رو هم برداشتم و رفتم بیرون از عمارت سوار ماشین شدم حرکت کردم.
وقتی رسیدم ماشین آنا جلوی کافه بود.. پیاده شدم و رفتم داخل که منو دید برام دست تکون داد رفتم پیشش بلند شد و دستای یخ زدم رو گرفت و گفت : وای ا/ت حالت خوبه چرا اینجوری شدی
گفتم : چیزی نیست گفتم که خوبم خودتو الکی نگران نکن
سفارش هامون رو دادیم که یهو جونگ کوک به همراه یه خانم وارد کافه شدن.. چشمام رو ریز کردم تا ببینم دختره کیه
همش میخندید میسو بود
آنا گفت : چیشده کجا رو نگاه میکنی
دستام رو روی سینم گره زدم و گفتم : کبوتر های عاشق رو
چشم غوره ای براشون رفتم که آنا برگشت و نگاشون کرد دوباره چرخید سمته منو گفت : ا/ت چرا اینقدر حساسیت نشون میدی از تهیونگ شنیدم مادره میسو با جونگ کوک شراکت میکنه مگه اون همه برگه رو تو دستش نمیبینی
گفتم : به جهنم برام مهم نیست
آنا خندید و گفت : نبابا از اون چشمای اعصبیت معلومه چقدر مهم نیست 😂
ایششش حتی اینم فهمید ولی چرا خودم نمیفهمم برام جای سواله
از زبان ا/ت
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم کیه ؟
آنا بود با بی حالی جواب دادم : بله آنا
گفت : سلام صبح بخیر خوابی ؟ نمیای شرکت ؟
گفتم : آنا یه چند روز نمیام خودت کارا رو به عهده بگیر هر تصمیمی هم قراره گرفته بشه خودت بگیر من چند روز باید استراحت کنم
گفت : چیزی شده حالت خوبه داری نگرانم میکنی
یه دستی به صورتم کشیدم و گفتم : خوبم نگران نباش
گفت : پس برای نهار بیا به همون کافه همیشگی
برای اینکه بیشتر از اینا شک نکنه گفتم : باشه پس میبینمت
قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم بلند شدم رفتم اتاق خودم دست و صورتم رو شستم توی آینه به خودم نگاه کردم شبیه روح شدم .
( بعدازظهر)
از زبان ا/ت
یه برق لب زدم موهام رو باز گذاشتم پالتوی قهوهای بلندم رو به همراه شلوار جین سیاه پوشیدم سوییچ و موبایلم رو برداشتم چشمم به اسپری آسم هایی که دکتر داده بود خورد ممکنه لازم بشه اونا رو هم برداشتم و رفتم بیرون از عمارت سوار ماشین شدم حرکت کردم.
وقتی رسیدم ماشین آنا جلوی کافه بود.. پیاده شدم و رفتم داخل که منو دید برام دست تکون داد رفتم پیشش بلند شد و دستای یخ زدم رو گرفت و گفت : وای ا/ت حالت خوبه چرا اینجوری شدی
گفتم : چیزی نیست گفتم که خوبم خودتو الکی نگران نکن
سفارش هامون رو دادیم که یهو جونگ کوک به همراه یه خانم وارد کافه شدن.. چشمام رو ریز کردم تا ببینم دختره کیه
همش میخندید میسو بود
آنا گفت : چیشده کجا رو نگاه میکنی
دستام رو روی سینم گره زدم و گفتم : کبوتر های عاشق رو
چشم غوره ای براشون رفتم که آنا برگشت و نگاشون کرد دوباره چرخید سمته منو گفت : ا/ت چرا اینقدر حساسیت نشون میدی از تهیونگ شنیدم مادره میسو با جونگ کوک شراکت میکنه مگه اون همه برگه رو تو دستش نمیبینی
گفتم : به جهنم برام مهم نیست
آنا خندید و گفت : نبابا از اون چشمای اعصبیت معلومه چقدر مهم نیست 😂
ایششش حتی اینم فهمید ولی چرا خودم نمیفهمم برام جای سواله
۱۰۹.۰k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.