ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛
☆ خودشه
لباسی که طی سفرش به آلمان گرفته بود رو بیرون آورد، در آخر آرایش ملایمی کرد و گوشواره ای که به لباسش بیاد رو جایگزین گوشواره قبلی داخل گوشش گذاشت.
با آرامش خاصی که توی چشماش موج میزد
از پارک خارج شد تهیونگ به تنه یک درخت تکیه داده بود و انگار به چیزی فکر میکرد که با دیدن سوآه افکار قبلیش رو فراموش کرد
☆ بریم تهیونگ شی؟
♤ تو واقعا خوشگل شدی
☆ بگم میدونم عجیب نیست؟
لبخند محوی زد و کیفش رو از دست تهیونگ گرفت
تقریبا یک ربع گذشته بود،
باد دلپذیری میومد و به محل مهمونی رسیده بودن
با ورود تهیونگ رفیقِ صاحب مجلس سروصدای زیادی بپا شد
اینکه یک دختر کنارش بود دخترای دیگه رو به حسودی وا میداشت و سوآه کاملا به این موضوع واقف بود
رزا: اوپا؟ چرا دیر اومدی... منتظرت بودیم
اینکه انقدر دختر دور تهیونگ بود حوصله سوآه رو سر میبرد طوری که بدون اینکه ته متوجه بشه از کنارش رفت و با شرابی که از دست میزبان گرفت خودش رو مشغول کرد، اون حتی متوجه نشد میزبان اون جام رو شخصا خودش داشته برای تهیونگ میبرده و سوآه اون رو بقولی کش رفته...
م: آجوما؟
سمت مرد برگشت
☆ فکر میکنم کاملا واضح باشه که آجوما نیستم...
م: شرمنده اما رفتارتون بقدری جسورانه بود که فکر کردم حداقل باید خیلی از من بزرگتر باشین
☆ حالا واضحه که آجوما نیستم نه؟
م: این دوشیزه بیپروا کی باشن؟ فکر کنم هنوز من رو نمیشناسین
☆ نیازه که بشناسمتون آجوشی؟
♤ اوه بیونگ هو، دلم برات یذره شده بود پسر
با دیدن تهیونگ که خیلی گرم و صمیمی اون مرد رو در آغوش گرفته بود متوجه شد اون آقا میزبان همین ضیافته و به شرابی که متعلق به خودش نبود نگاه عجیبی انداخت...
تهیونگ و بیونگ هو گرم صحبت بودن که سوآه توجهشون رو به خودش جلب کرد
☆ متاسفم...
و این شراب برای من نیست نه؟
م: این حرف رو نزنین و حالا که آشناییم میتونیم غیر رسمی صحبت کنیم؟
☆ بگم نه ناراحت میشین؟
با چشم غره تهیونگ که انگار داشت عاجزانه ازش میخواست درخواست بیونگ هو رو بپذیره لبخند سردی زد و ادامه داد
☆ داشتم شوخی میکردم لطفا راحت باش
م : در واقع شراب رو برای ته آورده بودم اما نوش جونت
☆ خوشمزه بود...
تهته من میرم اونطرف مشکلی نیست؟
♤ راحت باش
از کنارشون به سمت پنجره رفت.
همونطور که داشت دورتر میشد صدای بیونگ هو رو میشنید که از تهیونگ درمورد اینکه آیا اون رو میشناسه یا نه و... سوال میپرسید اما توجهی نکرد.
نگاه قفل شده دخترا روش سنگینی میکرد، فقط بخاطر اینکه با تهیونگ وارد شده بود خیلیا میخواستن جای اون باشن.
اون هیچوقت حسودی دخترا رو درک نمیکرد...
شاید دیگه قلبی برای حس کردن نداشت
سرکوب کردن احساسات دیگه جزئی از رفتارش شده بود
☆ خودشه
لباسی که طی سفرش به آلمان گرفته بود رو بیرون آورد، در آخر آرایش ملایمی کرد و گوشواره ای که به لباسش بیاد رو جایگزین گوشواره قبلی داخل گوشش گذاشت.
با آرامش خاصی که توی چشماش موج میزد
از پارک خارج شد تهیونگ به تنه یک درخت تکیه داده بود و انگار به چیزی فکر میکرد که با دیدن سوآه افکار قبلیش رو فراموش کرد
☆ بریم تهیونگ شی؟
♤ تو واقعا خوشگل شدی
☆ بگم میدونم عجیب نیست؟
لبخند محوی زد و کیفش رو از دست تهیونگ گرفت
تقریبا یک ربع گذشته بود،
باد دلپذیری میومد و به محل مهمونی رسیده بودن
با ورود تهیونگ رفیقِ صاحب مجلس سروصدای زیادی بپا شد
اینکه یک دختر کنارش بود دخترای دیگه رو به حسودی وا میداشت و سوآه کاملا به این موضوع واقف بود
رزا: اوپا؟ چرا دیر اومدی... منتظرت بودیم
اینکه انقدر دختر دور تهیونگ بود حوصله سوآه رو سر میبرد طوری که بدون اینکه ته متوجه بشه از کنارش رفت و با شرابی که از دست میزبان گرفت خودش رو مشغول کرد، اون حتی متوجه نشد میزبان اون جام رو شخصا خودش داشته برای تهیونگ میبرده و سوآه اون رو بقولی کش رفته...
م: آجوما؟
سمت مرد برگشت
☆ فکر میکنم کاملا واضح باشه که آجوما نیستم...
م: شرمنده اما رفتارتون بقدری جسورانه بود که فکر کردم حداقل باید خیلی از من بزرگتر باشین
☆ حالا واضحه که آجوما نیستم نه؟
م: این دوشیزه بیپروا کی باشن؟ فکر کنم هنوز من رو نمیشناسین
☆ نیازه که بشناسمتون آجوشی؟
♤ اوه بیونگ هو، دلم برات یذره شده بود پسر
با دیدن تهیونگ که خیلی گرم و صمیمی اون مرد رو در آغوش گرفته بود متوجه شد اون آقا میزبان همین ضیافته و به شرابی که متعلق به خودش نبود نگاه عجیبی انداخت...
تهیونگ و بیونگ هو گرم صحبت بودن که سوآه توجهشون رو به خودش جلب کرد
☆ متاسفم...
و این شراب برای من نیست نه؟
م: این حرف رو نزنین و حالا که آشناییم میتونیم غیر رسمی صحبت کنیم؟
☆ بگم نه ناراحت میشین؟
با چشم غره تهیونگ که انگار داشت عاجزانه ازش میخواست درخواست بیونگ هو رو بپذیره لبخند سردی زد و ادامه داد
☆ داشتم شوخی میکردم لطفا راحت باش
م : در واقع شراب رو برای ته آورده بودم اما نوش جونت
☆ خوشمزه بود...
تهته من میرم اونطرف مشکلی نیست؟
♤ راحت باش
از کنارشون به سمت پنجره رفت.
همونطور که داشت دورتر میشد صدای بیونگ هو رو میشنید که از تهیونگ درمورد اینکه آیا اون رو میشناسه یا نه و... سوال میپرسید اما توجهی نکرد.
نگاه قفل شده دخترا روش سنگینی میکرد، فقط بخاطر اینکه با تهیونگ وارد شده بود خیلیا میخواستن جای اون باشن.
اون هیچوقت حسودی دخترا رو درک نمیکرد...
شاید دیگه قلبی برای حس کردن نداشت
سرکوب کردن احساسات دیگه جزئی از رفتارش شده بود
۹.۶k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.