قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۵
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۵
ویو نویسنده
دقیقه ها پا رو گاز گذاشته بودن و ثانیه ها با تمام وجود در حال دویدن بودن... دقیقا زمانی که اون ها بیشتر از هر موقعی دلتنگ هم بودن
از طرفی قلبش از خوشحالی برگشتن زندگیش با تمام وجود میزد. اما وقتی یادش میومد که قراره چه اتفاقی براشون بیوفته ، انگاری هنگ میکرد.. نمیدونست از خوشحالی بزنه یا از غم در حال مرگ..
انقدر با همه ی وجودش گریه میکرد که انگار لحظه ای حس کرد رو هوا معلقه.
دیگه هیچی نمیفهمید ، میخواست همینطور بمونه و در عوضش به هیچی فکر نکنه. به روزگار نکبت در انتظارش..
آخرین چیزی که شنید صدای مبهم و بهشتی پسرکش بود و تمام...
______________________________________
وقتی یونگی با اون نگاه نافذ و جذابش به سمتش میرفت حس میکرد قلبش لحظه ای از درد و غم تهیونگ در اومد و با شدت خودش رو برای مرد رو به روش میکوبوند.
به قدری نزدیک بود که جوشیدن خون رو روی گونه هاش حس میکرد..
یونگی : بهتره انقدر به خودت فشار وارد نکنی جیمین. میدونم از همه سخت تر برای توعه.. اما حال منم دست کمی از تو نداره و قلبم بر خلاف ظاهر ، به قدری درد میکنه که هر لحظه حس مرگ دارم..
لبخند محوی زد. اون مرد هرچقدر هم که ماهر میبود ، نمیتونست از چشمای تیله ای جیمین در بره..
اون نگاهای لرزون و غمگین ، نفسای سخت و داغی که به صورتش میخورد ، لرزش دستای مشت شده پشتش همه چی رو برای جیمین واضح میکردن
لحظه ای بیخیال همه چی شد و مرد مقابلش که تنها چند سانت باهاش فاصله داشت رو تو آغوش کشید و سعی کرد آرومش کنه
جیمین : یونگیا...تو اصلا تو مخفی کردن حال بدت جلو من خوب نیستی.(لبخند)
کمی مکث کرد و بعد با لحن آروم و ناراحتی زمزمه کرد
جیمین : کاری که آرومت میکنه رو انجام بده مرد!!
اما تنها چیزی که دستگیرش شد دستای قوی و گرم مرد بود که دورش حلقه میشد و فاصله بین شون رو کمتر میکرد.
لبخندی ناخواسته زد و با آرامشی که موقتا بود سرش رو به سینه اش چسبوند
.
.
.
.
.
متاسفم پارتا کوتاه کوتاهه ، حالم اصلا خوب نیست 🙃
ویو نویسنده
دقیقه ها پا رو گاز گذاشته بودن و ثانیه ها با تمام وجود در حال دویدن بودن... دقیقا زمانی که اون ها بیشتر از هر موقعی دلتنگ هم بودن
از طرفی قلبش از خوشحالی برگشتن زندگیش با تمام وجود میزد. اما وقتی یادش میومد که قراره چه اتفاقی براشون بیوفته ، انگاری هنگ میکرد.. نمیدونست از خوشحالی بزنه یا از غم در حال مرگ..
انقدر با همه ی وجودش گریه میکرد که انگار لحظه ای حس کرد رو هوا معلقه.
دیگه هیچی نمیفهمید ، میخواست همینطور بمونه و در عوضش به هیچی فکر نکنه. به روزگار نکبت در انتظارش..
آخرین چیزی که شنید صدای مبهم و بهشتی پسرکش بود و تمام...
______________________________________
وقتی یونگی با اون نگاه نافذ و جذابش به سمتش میرفت حس میکرد قلبش لحظه ای از درد و غم تهیونگ در اومد و با شدت خودش رو برای مرد رو به روش میکوبوند.
به قدری نزدیک بود که جوشیدن خون رو روی گونه هاش حس میکرد..
یونگی : بهتره انقدر به خودت فشار وارد نکنی جیمین. میدونم از همه سخت تر برای توعه.. اما حال منم دست کمی از تو نداره و قلبم بر خلاف ظاهر ، به قدری درد میکنه که هر لحظه حس مرگ دارم..
لبخند محوی زد. اون مرد هرچقدر هم که ماهر میبود ، نمیتونست از چشمای تیله ای جیمین در بره..
اون نگاهای لرزون و غمگین ، نفسای سخت و داغی که به صورتش میخورد ، لرزش دستای مشت شده پشتش همه چی رو برای جیمین واضح میکردن
لحظه ای بیخیال همه چی شد و مرد مقابلش که تنها چند سانت باهاش فاصله داشت رو تو آغوش کشید و سعی کرد آرومش کنه
جیمین : یونگیا...تو اصلا تو مخفی کردن حال بدت جلو من خوب نیستی.(لبخند)
کمی مکث کرد و بعد با لحن آروم و ناراحتی زمزمه کرد
جیمین : کاری که آرومت میکنه رو انجام بده مرد!!
اما تنها چیزی که دستگیرش شد دستای قوی و گرم مرد بود که دورش حلقه میشد و فاصله بین شون رو کمتر میکرد.
لبخندی ناخواسته زد و با آرامشی که موقتا بود سرش رو به سینه اش چسبوند
.
.
.
.
.
متاسفم پارتا کوتاه کوتاهه ، حالم اصلا خوب نیست 🙃
۳.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.