صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت11
از زبان دازای]
_سخت در اشتباهی! کمی به زندگی ـه مردم فکر کن، به کسایی که به خاطر ـه یه ادم ـه پول دوست الان دنبال ـه جایی برای خوابیدن میگردن ـو دستشونو برای گرفتن پول سمت ـه مردم دراز میکنن ـو غرورشونو زیر ـه پا میذارن؛ اون ادمای ـه کثیف شامل ـه توعم میشه که فقط برای گرفتن ـه پول، مردم ـو اواره میکنن.
الان این پسر برای خونه نیومده برای این اومده که لباس ـه فرم ـو دفترچه ـش تو این خرابه که بهش اجاره خونه میگن جا مونده.
این خرابه چه ارزشی داره که بخاطرش مردم ـه بی گناه ـو بی پناه میکنی؟
یقه ـشو ول کردم ـو سمت ـه یکی از درا هل دادم ـو خطاب به چویا گفتم: لباس ـت تو کدوم اتاقه؟
سرشو پایین انداخت ـو اون دفتر که گوشه ی یکی از خونه ها پرت کرده بود ـو برداشت ـو داخل چیزی نوشت ـو به اون مرد نشون داد.
نتونستم نوشته ـرو بخونم چون پشتش به من بود.
مرد با عصبانیت گفت: برو، فقط زود از جلو چشمام گم شید.
سری تکون داد ـو سمت ـه یکی از اتاقا رفت.
اخمی کردم، یعنی ازش اجازه گرفته بود؟؟
بعد از سه دقیقه از اتاق بیرون اومد.
به اون مرد نگاه کردم ـو خطاب به چویا گفتم: بریم؟
سری تکون داد ـو به ادای "معذرت" خم شد ـو دوباره صاف وایساد.
تو ماشین نشستیم که چویا نوشته ی توی دفترچه ـشو نشون داد:
•خیلی ازتون ممنونم ولی لازم نبود که باهاش دعوا کنید☆
لبخندی زدم ـو گفتم: مهم نیست الان دیگه باید بریم برای مدرسه اماده شیم.
سری تکون داد ـو لبخند ـه متقابلی زد.
بهتر بود تو کارشون دخالت نکنم ولی... نه باید کمک ـش میکردم.
این یه جورایی عذر خواهی هم حساب میشه بخاطر ـه اذیتایی که کردم.
یعنی چویا از موقعی که به دنیا اومده نمیتونسته حرف بزنه یا یه اتفاقی افتاده که صداشو از دست داده؟؟
بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم گفتم: تو چند سالته؟
•17☆
لبخندی زدم ـو گفتم: پس از من یه سال کوچیک تری!...
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو ادامه دارد: راستی شماره ی منو از کجا میدونستی؟
تا این حرفو زدم لپاش گل انداخت ـو روشو اونور کرد.
با تعجب گفتم: نمیخوای جواب ـمو بدی؟
سرشو اروم برگردوند ـو تو دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•شماره ـتو از جک گرفتم، فک کردم به دردم بخوره☆
لبخندی زدم ـو گفتم: که اینطور.
گذر زمان"
کیف ـمو رو دوشم انداختم ـو گفتم: یادت باشه هیچ اتفاقی نیوفتاده.
سری تکون داد ـو لبخند زد.
لبخند ـه متقابلی زدم ـو باهم سمت ـه مدرسه رفتیم.
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: تکالیف ـتو انجام دادی؟
سرشو تکون داد ـو به مغازه ی گل فروشی نگاه کرد.
دفترچه ـشو بیرون اورد ـو نوشت:
•اون کسی که تو مغازه ـس جک نیست؟☆
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو به مغازه ی گل فروشی نگاه کردم.
جک؟ اون اونجا چیکار میکنه؟
به چویا نگاه کردم ـو گفتم: الان برمیگردم.
سمت ـه مغازه رفتم ـو داخل رفتم.
اره خودشه.
سمت ـه جک رفتم ـو دستمو رو شونه ـش گذاشتم.
سمتم برگشت ـو با دیدنم تعجب کرد.
با تعجب گفت: چرا... چرا زیر ـه چشمات گود افتاده؟ مگه شب نخوابیدی؟
دستمو زیر ـه چشم ـم گذاشتم ـو گفتم: نه نخوابیدم،...
دستمو پایین اوردم ـو ادامه دادم: تو، تو مغازه یگل فروشی چیکار میکنی؟
با حرفی که زدم کمی سرخ شد ـو گفت: بـ... برای... برای هیچی.
سوالی نگاش کردم ـو گفتم: برای هیچی؟
سرشو اونور کرد ـو گفت: را.. راستش این برای.. برای میا ـست!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سگ_های_ولگرد_بانگو_سوکوکو_دازای_چویا_فن_فیک
#پارت11
از زبان دازای]
_سخت در اشتباهی! کمی به زندگی ـه مردم فکر کن، به کسایی که به خاطر ـه یه ادم ـه پول دوست الان دنبال ـه جایی برای خوابیدن میگردن ـو دستشونو برای گرفتن پول سمت ـه مردم دراز میکنن ـو غرورشونو زیر ـه پا میذارن؛ اون ادمای ـه کثیف شامل ـه توعم میشه که فقط برای گرفتن ـه پول، مردم ـو اواره میکنن.
الان این پسر برای خونه نیومده برای این اومده که لباس ـه فرم ـو دفترچه ـش تو این خرابه که بهش اجاره خونه میگن جا مونده.
این خرابه چه ارزشی داره که بخاطرش مردم ـه بی گناه ـو بی پناه میکنی؟
یقه ـشو ول کردم ـو سمت ـه یکی از درا هل دادم ـو خطاب به چویا گفتم: لباس ـت تو کدوم اتاقه؟
سرشو پایین انداخت ـو اون دفتر که گوشه ی یکی از خونه ها پرت کرده بود ـو برداشت ـو داخل چیزی نوشت ـو به اون مرد نشون داد.
نتونستم نوشته ـرو بخونم چون پشتش به من بود.
مرد با عصبانیت گفت: برو، فقط زود از جلو چشمام گم شید.
سری تکون داد ـو سمت ـه یکی از اتاقا رفت.
اخمی کردم، یعنی ازش اجازه گرفته بود؟؟
بعد از سه دقیقه از اتاق بیرون اومد.
به اون مرد نگاه کردم ـو خطاب به چویا گفتم: بریم؟
سری تکون داد ـو به ادای "معذرت" خم شد ـو دوباره صاف وایساد.
تو ماشین نشستیم که چویا نوشته ی توی دفترچه ـشو نشون داد:
•خیلی ازتون ممنونم ولی لازم نبود که باهاش دعوا کنید☆
لبخندی زدم ـو گفتم: مهم نیست الان دیگه باید بریم برای مدرسه اماده شیم.
سری تکون داد ـو لبخند ـه متقابلی زد.
بهتر بود تو کارشون دخالت نکنم ولی... نه باید کمک ـش میکردم.
این یه جورایی عذر خواهی هم حساب میشه بخاطر ـه اذیتایی که کردم.
یعنی چویا از موقعی که به دنیا اومده نمیتونسته حرف بزنه یا یه اتفاقی افتاده که صداشو از دست داده؟؟
بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم گفتم: تو چند سالته؟
•17☆
لبخندی زدم ـو گفتم: پس از من یه سال کوچیک تری!...
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو ادامه دارد: راستی شماره ی منو از کجا میدونستی؟
تا این حرفو زدم لپاش گل انداخت ـو روشو اونور کرد.
با تعجب گفتم: نمیخوای جواب ـمو بدی؟
سرشو اروم برگردوند ـو تو دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•شماره ـتو از جک گرفتم، فک کردم به دردم بخوره☆
لبخندی زدم ـو گفتم: که اینطور.
گذر زمان"
کیف ـمو رو دوشم انداختم ـو گفتم: یادت باشه هیچ اتفاقی نیوفتاده.
سری تکون داد ـو لبخند زد.
لبخند ـه متقابلی زدم ـو باهم سمت ـه مدرسه رفتیم.
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: تکالیف ـتو انجام دادی؟
سرشو تکون داد ـو به مغازه ی گل فروشی نگاه کرد.
دفترچه ـشو بیرون اورد ـو نوشت:
•اون کسی که تو مغازه ـس جک نیست؟☆
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو به مغازه ی گل فروشی نگاه کردم.
جک؟ اون اونجا چیکار میکنه؟
به چویا نگاه کردم ـو گفتم: الان برمیگردم.
سمت ـه مغازه رفتم ـو داخل رفتم.
اره خودشه.
سمت ـه جک رفتم ـو دستمو رو شونه ـش گذاشتم.
سمتم برگشت ـو با دیدنم تعجب کرد.
با تعجب گفت: چرا... چرا زیر ـه چشمات گود افتاده؟ مگه شب نخوابیدی؟
دستمو زیر ـه چشم ـم گذاشتم ـو گفتم: نه نخوابیدم،...
دستمو پایین اوردم ـو ادامه دادم: تو، تو مغازه یگل فروشی چیکار میکنی؟
با حرفی که زدم کمی سرخ شد ـو گفت: بـ... برای... برای هیچی.
سوالی نگاش کردم ـو گفتم: برای هیچی؟
سرشو اونور کرد ـو گفت: را.. راستش این برای.. برای میا ـست!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سگ_های_ولگرد_بانگو_سوکوکو_دازای_چویا_فن_فیک
۸.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.