بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
P18
با تکون خوردن جعبه بیدار شدم
چشممو مالیدم
نگاهی به ساعت روی مچم کردم که 7 و 35 دقیقه میگذشت
اوه چه زود صبح شده
در جعبه باز شد و صاحب کامیون با اعصبانیت بهم زل زده بود
* هی! تو اینجا چیکار میکنی؟! اومدی دزدی؟!؟
هول شده گفتم
رز : ها؟ نه نه آقای محترم...من..من داشتم از دست یه مرد فرار میکردم و مجبور شدم سوار کامیون شمـ ...
حرفم با قرار گرفتن صداش نصفه موند
* تا دردسر درست نشده از اینجا برو!!
خیلی مرد بد اخلاقی بود
رز : ببخشید...
از جعبه اومدم بیرون نگاهش هنوزم بهم بود
رز :... اینجا.. کجـ...
*بوسانه!
لبخندی که توش ترس موج میشود زدم و زود از کامیون اومدم بیرون
انگار مرکزش بود عاح پولم ندارم یه چیزی بخورم
نباید زیاد تو دید باشم باید قبل اینکه دوباره گیر هیونجین بیوفتم فرار کنم
راهی پیاده رو شدم
هیونجین.:
با زنگ زدن فلیکس از مراسم اومدم بیرون و رفتم به حیاط
هیون : هوم؟
فلیکس : هیون..رز..
صداش نگران بود
هیون : چیشده؟! نگو که...
فلیکس : اون فسقلی...فرار کرد...
هیون : لعنتی..دنبالش بگرد فلیکس!!
نباید مبزاشتم ته سونگ بویی از این ماجرا ببره...وگرنه همه چی خراب ميشه
زود به پسرا گفتم و اعلام کردم که مهمونی تموم شده بعد از رفتن مهمونا زود هممون سوار ماشین هامون شدیم و به بوسان رفتیم
باید تا فردا پیداش کنیم.
وقتی پیداش کنم ميدونم چیکار کنم باهاش
هممون یه جایی جمع شدیم ساعت 2 صبح بود و ازش خبری نبود
ممکنه بلایی سرش بیاد؟!
نگرانش بودم...این دختر منو به خودش جذب میکنه..هيچوقت فکرشو نمیکردم که...عاشق یه بچه بشم..
دستامو بوی سرم قرار دادم
و گذاشتمش رو فرمون شیشه ماشین پایین بود
فلیکس : هیون...معذرت ميخوام...
هیون : تقصیر تو نیست..وقتی پیداش کنم...! ميدونم چیکار کنم براش
فلیکس :... بازم معذرت میخوام..
سرمو تکون دادم و هممون توی ماشین های خودمون خوابیدیم ساعت 8 بیدار شدیم
باید زودتر پیداش کنیم
همینجوری اطراف پارکو گشتم اما اثری ازش نبود
اما شیشه پنجره دستشویی خونی بود و همینطور شکسته
پس خودش فرار کرده ای دختره احمق
گذشت زمان. :
شب شده بود هنوزم پیداش نکرده بودیم که چندتا پسر دیدم که انگار مست به نظر میومدن و میخواستن یکیو اذیت کنن به مغزم خطور کرد که نکنه اون فرد رز باشه؟!
زود به سمتشون رفتم
...رز بود..! ترسیده به دیوار چسبیده بود
بلند گفتم
هیون : شماهاا..! عوضیا برید
و میخواستم کتکشون بزنم که معلوم شد کاراموز یه کمپانین و منیجرشون اومد
زود به سمت رز رفتم که با جشمای اشکی نگاهم میکرد خیلی نگرانش بودم
هیون : رز..
که خودشو انداخت به بغلم و شروع به گریه کردن کرد
آروم موهاشو نوازش کردم
هیون : هیس.. دختر کوچولوم...من پیشتم
بین گریه هاش گفت
P18
با تکون خوردن جعبه بیدار شدم
چشممو مالیدم
نگاهی به ساعت روی مچم کردم که 7 و 35 دقیقه میگذشت
اوه چه زود صبح شده
در جعبه باز شد و صاحب کامیون با اعصبانیت بهم زل زده بود
* هی! تو اینجا چیکار میکنی؟! اومدی دزدی؟!؟
هول شده گفتم
رز : ها؟ نه نه آقای محترم...من..من داشتم از دست یه مرد فرار میکردم و مجبور شدم سوار کامیون شمـ ...
حرفم با قرار گرفتن صداش نصفه موند
* تا دردسر درست نشده از اینجا برو!!
خیلی مرد بد اخلاقی بود
رز : ببخشید...
از جعبه اومدم بیرون نگاهش هنوزم بهم بود
رز :... اینجا.. کجـ...
*بوسانه!
لبخندی که توش ترس موج میشود زدم و زود از کامیون اومدم بیرون
انگار مرکزش بود عاح پولم ندارم یه چیزی بخورم
نباید زیاد تو دید باشم باید قبل اینکه دوباره گیر هیونجین بیوفتم فرار کنم
راهی پیاده رو شدم
هیونجین.:
با زنگ زدن فلیکس از مراسم اومدم بیرون و رفتم به حیاط
هیون : هوم؟
فلیکس : هیون..رز..
صداش نگران بود
هیون : چیشده؟! نگو که...
فلیکس : اون فسقلی...فرار کرد...
هیون : لعنتی..دنبالش بگرد فلیکس!!
نباید مبزاشتم ته سونگ بویی از این ماجرا ببره...وگرنه همه چی خراب ميشه
زود به پسرا گفتم و اعلام کردم که مهمونی تموم شده بعد از رفتن مهمونا زود هممون سوار ماشین هامون شدیم و به بوسان رفتیم
باید تا فردا پیداش کنیم.
وقتی پیداش کنم ميدونم چیکار کنم باهاش
هممون یه جایی جمع شدیم ساعت 2 صبح بود و ازش خبری نبود
ممکنه بلایی سرش بیاد؟!
نگرانش بودم...این دختر منو به خودش جذب میکنه..هيچوقت فکرشو نمیکردم که...عاشق یه بچه بشم..
دستامو بوی سرم قرار دادم
و گذاشتمش رو فرمون شیشه ماشین پایین بود
فلیکس : هیون...معذرت ميخوام...
هیون : تقصیر تو نیست..وقتی پیداش کنم...! ميدونم چیکار کنم براش
فلیکس :... بازم معذرت میخوام..
سرمو تکون دادم و هممون توی ماشین های خودمون خوابیدیم ساعت 8 بیدار شدیم
باید زودتر پیداش کنیم
همینجوری اطراف پارکو گشتم اما اثری ازش نبود
اما شیشه پنجره دستشویی خونی بود و همینطور شکسته
پس خودش فرار کرده ای دختره احمق
گذشت زمان. :
شب شده بود هنوزم پیداش نکرده بودیم که چندتا پسر دیدم که انگار مست به نظر میومدن و میخواستن یکیو اذیت کنن به مغزم خطور کرد که نکنه اون فرد رز باشه؟!
زود به سمتشون رفتم
...رز بود..! ترسیده به دیوار چسبیده بود
بلند گفتم
هیون : شماهاا..! عوضیا برید
و میخواستم کتکشون بزنم که معلوم شد کاراموز یه کمپانین و منیجرشون اومد
زود به سمت رز رفتم که با جشمای اشکی نگاهم میکرد خیلی نگرانش بودم
هیون : رز..
که خودشو انداخت به بغلم و شروع به گریه کردن کرد
آروم موهاشو نوازش کردم
هیون : هیس.. دختر کوچولوم...من پیشتم
بین گریه هاش گفت
۱۱.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.