پارت هفتم.
پارت هفتم.
تهیونگ: ف ف فالگیر؟
اون سو: اوهوم.... خونه ما تا اینجا زیاد فاصله نداره...... چندروز پیش برای هوا خوری اومدم این پارکه...... یه خانومی اینجا فال میگرفت.... میگفت فالم عجیبه..... حرف از معشوقه میزد... از ساحل، دریا.......
تهیونگ: ا این این امکان نداره......
اون سو: چی امکان نداره؟.....
تهیونگ: خ خب خب ینی واقعا اومده بودی اینجا؟..... اخه چطور ممکنه......
اون سو: چی شده.....
تهیونگ: کل قضیه رو براش گفتم.....
اون سو: کاملا هنگ کرده بودم.... نمیتونستم چیزی بگم.....
تهیونگ: پ پس دختری که خانومه گفته بود تو هستی؟.... خدای من.....
تهیونگ: من دارم یه کتاب مینویسم.... امیدوارم به چاپ بره.... خب خب راستش همه بهم میگن دیوونه و هیچکس نمیتونه تو چاپ این کتاب کمکم کنه..... تو که مث منی میتونی کمکم کنی؟ هوم؟.... تو درکت مث منه و خیلی خوب میتونی کمکم کنی تا بنویسمش...... میای باهم بنویسیمش؟...
اون سو: از شوق و خوشحالی نمیدونستم چی باید بگم......
اون سو: ب بلهههههه، معلومههههه..... خیلی خوشحالمممم......
اون سو: حالا کتابت راجب چی هست.....
تهیونگ: بخش اول کتاب فقط کودکان باید بخونن، بخش دومش نوجوانان، و بخش سومش جوانان.....
اون سو: چ چه جالب.....
تهیونگ: اره.... چون ذهنمون بزرگتر که میشیم یه تغیراتی ایجاد میکنه.... اسم کتا پری دریایی رویاهاست.........
اون سو: خ خب، پس بخش اخر باید میانسالان باشه دیگه مگه نه.....
تهیونگ: درسته.... ولی من هنوز پیر نشدم که بفهمم ذهن یه ادم پیر چجوریه..... من این کتابو تا الان که بیست سالمه مینویسم......
اون سو: خب پس بخش اخرش رو باید چیکار کنیم؟.... ما که پیر نیستیم....
تهیونگ: فک کنم این کتاب وقتی که پیر شدم به چاپ برسه..... چون میخوام تا وقتیکه پیر بشم فقط فقط بنویسم.... ممکنه تا چندسال دیگه همه چی عوض بشه..... از کجا معلوم که رویاهامون به حقیقت پیدا نکنه....
اون سو: اره راس میگی...
اون سو: خییلی خوشحال بودم که باهمچین کسی اشنا شدم...... مث خودمه.... شاید با کمک این بتونم به تمام ارزوهام برسم.... از کجا معلوم.....
اون سو: من باید برم...... فردا میبینمت....... خدافظ.....
تهیونگ: فردا به ادرسی که میگم بیا.... اونجا کارمون رو شروع میکنیم...
اون سو: باشه.... راستی خیلی خوشحالم که تورو پیدا کردم...
تهیونگ: خیلی از جمله اخرش خوشم اومد.... هههه........ با لبخند خیلی قشنگی خداحافظی کرد و رفت.....
راستش هیچکس تاحالا اینقد با اشتیاق به حرفای من گوش نمیکرده، ولی این دختر با اشتیاق و شوق و خوشحالی گوش میکرد.............
تهیونگ: ف ف فالگیر؟
اون سو: اوهوم.... خونه ما تا اینجا زیاد فاصله نداره...... چندروز پیش برای هوا خوری اومدم این پارکه...... یه خانومی اینجا فال میگرفت.... میگفت فالم عجیبه..... حرف از معشوقه میزد... از ساحل، دریا.......
تهیونگ: ا این این امکان نداره......
اون سو: چی امکان نداره؟.....
تهیونگ: خ خب خب ینی واقعا اومده بودی اینجا؟..... اخه چطور ممکنه......
اون سو: چی شده.....
تهیونگ: کل قضیه رو براش گفتم.....
اون سو: کاملا هنگ کرده بودم.... نمیتونستم چیزی بگم.....
تهیونگ: پ پس دختری که خانومه گفته بود تو هستی؟.... خدای من.....
تهیونگ: من دارم یه کتاب مینویسم.... امیدوارم به چاپ بره.... خب خب راستش همه بهم میگن دیوونه و هیچکس نمیتونه تو چاپ این کتاب کمکم کنه..... تو که مث منی میتونی کمکم کنی؟ هوم؟.... تو درکت مث منه و خیلی خوب میتونی کمکم کنی تا بنویسمش...... میای باهم بنویسیمش؟...
اون سو: از شوق و خوشحالی نمیدونستم چی باید بگم......
اون سو: ب بلهههههه، معلومههههه..... خیلی خوشحالمممم......
اون سو: حالا کتابت راجب چی هست.....
تهیونگ: بخش اول کتاب فقط کودکان باید بخونن، بخش دومش نوجوانان، و بخش سومش جوانان.....
اون سو: چ چه جالب.....
تهیونگ: اره.... چون ذهنمون بزرگتر که میشیم یه تغیراتی ایجاد میکنه.... اسم کتا پری دریایی رویاهاست.........
اون سو: خ خب، پس بخش اخر باید میانسالان باشه دیگه مگه نه.....
تهیونگ: درسته.... ولی من هنوز پیر نشدم که بفهمم ذهن یه ادم پیر چجوریه..... من این کتابو تا الان که بیست سالمه مینویسم......
اون سو: خب پس بخش اخرش رو باید چیکار کنیم؟.... ما که پیر نیستیم....
تهیونگ: فک کنم این کتاب وقتی که پیر شدم به چاپ برسه..... چون میخوام تا وقتیکه پیر بشم فقط فقط بنویسم.... ممکنه تا چندسال دیگه همه چی عوض بشه..... از کجا معلوم که رویاهامون به حقیقت پیدا نکنه....
اون سو: اره راس میگی...
اون سو: خییلی خوشحال بودم که باهمچین کسی اشنا شدم...... مث خودمه.... شاید با کمک این بتونم به تمام ارزوهام برسم.... از کجا معلوم.....
اون سو: من باید برم...... فردا میبینمت....... خدافظ.....
تهیونگ: فردا به ادرسی که میگم بیا.... اونجا کارمون رو شروع میکنیم...
اون سو: باشه.... راستی خیلی خوشحالم که تورو پیدا کردم...
تهیونگ: خیلی از جمله اخرش خوشم اومد.... هههه........ با لبخند خیلی قشنگی خداحافظی کرد و رفت.....
راستش هیچکس تاحالا اینقد با اشتیاق به حرفای من گوش نمیکرده، ولی این دختر با اشتیاق و شوق و خوشحالی گوش میکرد.............
۳۳.۸k
۲۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.