رویایے میان مہ! پارت اول
از دید نیکا:
اوم من...نیکا فلاحی ۲۰ ساله که پدر مادرشو تو ۱۴ سالگی از دست داده و الان یجورایی مامور این شده که واسه یه اقازاده ی خرپول جاسوسی یه باند مواد مخدرو بکنه. و الانم در حال انجام جمع کردن نفرات برای شروع جاسوسیه. تو اتاق خودم توی عمارت نشسته بودم و داشتم قهوه مو میخوردم که دیانا درو باز کرد. نیکا:تو هنوزم یاد نگرفتی در بزنی؟ به گاو ۱۵ سال میگفتم در بزن فهمیده بود. دیانا:ایش ۱۵ ساله ساییدی مارو با در بزن حالا ولش نفر بعدی تایمش نیم ساعت بعده اماده شو کم کم. نیکا:باش حله. دیانا:و اینکه اینی که داره میاد همین امینی عه عا. نیکا:امینی؟ دیانا:منظورم متین امینی عه. نیکا:اهان همون خوشگله؟ دیانا:ای خاک تو مخت نمیدونم راستین تو تو چی دیده که واسه لیدر این تیم جاسوسی انتخابت کرده. نیکا:همون چیزیو دیده که توی تو ندیده حالام برو کیشته. دیانا دستشو به نشونه ی خاک تو سرت نشون داد و رفت. خب رفتم سراغ کمدم برای اینکه جدی گرفته شم و سرسنگین نشون داده بشم کت و شلوار مشکیمو پوشیدم. یه مقدار میکاپم انجام دادم و بعد از زدن عطرم رفتم تو اتاق کاریم. نشستم پشت میز و برگه هایی که دیانا گذاشته بودو یه نگاهی کردم و مشخصات پسره رو مرور کردم. بعد از پنج دقیقه دیانا تقه ای به در زد و بعدش درو باز کرد و گفت:خانوم،نفر جدید اومدن(جلوی نفرات جدید،منو دیا بدون در نظر گرفتن رفاقتمون،جوری که انگار من رئیسم و دیا دستیار و منشی حرف میزدیم) نیکا:بهش بگو بیاد داخل. دیا درو بست و بعد از چند ثانیه صدای در زدن اومد. نیکا:میتونی بیای تو. پسره وارد شد. متین:سلام. نیکا:سلام،بیا بشین. پسره نشست و گفتم:جناب امینی،درسته؟ متین:بله. نیکا:من فلاحیم،نیکا فلاحی.و خوب الان باید یسری چیزارو واست توضیح بدم،خوب من مامور اینم که واسه جناب راستین یه تیم جمع کنم تا بریم جاسوسی یه تیم مواد مخدر. متین:مواد مخدر؟ نیکا:اره مواد،جناب راستین پول زیادی بهمون میده اگه براش درست کار کنیم،و بعد از انجام کار مارو به یه کشور خارجی میفرسته تا امنیت داشته باشیم. متین:خوب دلیل انتخاب من این وسط چیه؟ نیکا:کسایی انتخاب میشن که شرایط مالی درست حسابی ندارن،طبق چیزی که تو مشخصاتت بود وضع خوبی نداری و این کار و پولش میتونه مثل یه بمب تو زندگیت باشه،همچیزو زیر و رو کنه. متین:کار کی شروع میشه؟ نیکا: حدود یه هفته،ده روز دیگه. متین:خوب من اوکیم،باید چیکار کنم. یه برگه و خودکار جلوش گذاشتم و گفتم:اینو بخون و امضا کن. بعد از اینکه امضا کرد گفتم:خوب از الان میتونی توی عمارت بمونی،دیگه کار مام تمومه،پشت سرم بیا.
-
ایش رمان عنی شده نه؟
اوم من...نیکا فلاحی ۲۰ ساله که پدر مادرشو تو ۱۴ سالگی از دست داده و الان یجورایی مامور این شده که واسه یه اقازاده ی خرپول جاسوسی یه باند مواد مخدرو بکنه. و الانم در حال انجام جمع کردن نفرات برای شروع جاسوسیه. تو اتاق خودم توی عمارت نشسته بودم و داشتم قهوه مو میخوردم که دیانا درو باز کرد. نیکا:تو هنوزم یاد نگرفتی در بزنی؟ به گاو ۱۵ سال میگفتم در بزن فهمیده بود. دیانا:ایش ۱۵ ساله ساییدی مارو با در بزن حالا ولش نفر بعدی تایمش نیم ساعت بعده اماده شو کم کم. نیکا:باش حله. دیانا:و اینکه اینی که داره میاد همین امینی عه عا. نیکا:امینی؟ دیانا:منظورم متین امینی عه. نیکا:اهان همون خوشگله؟ دیانا:ای خاک تو مخت نمیدونم راستین تو تو چی دیده که واسه لیدر این تیم جاسوسی انتخابت کرده. نیکا:همون چیزیو دیده که توی تو ندیده حالام برو کیشته. دیانا دستشو به نشونه ی خاک تو سرت نشون داد و رفت. خب رفتم سراغ کمدم برای اینکه جدی گرفته شم و سرسنگین نشون داده بشم کت و شلوار مشکیمو پوشیدم. یه مقدار میکاپم انجام دادم و بعد از زدن عطرم رفتم تو اتاق کاریم. نشستم پشت میز و برگه هایی که دیانا گذاشته بودو یه نگاهی کردم و مشخصات پسره رو مرور کردم. بعد از پنج دقیقه دیانا تقه ای به در زد و بعدش درو باز کرد و گفت:خانوم،نفر جدید اومدن(جلوی نفرات جدید،منو دیا بدون در نظر گرفتن رفاقتمون،جوری که انگار من رئیسم و دیا دستیار و منشی حرف میزدیم) نیکا:بهش بگو بیاد داخل. دیا درو بست و بعد از چند ثانیه صدای در زدن اومد. نیکا:میتونی بیای تو. پسره وارد شد. متین:سلام. نیکا:سلام،بیا بشین. پسره نشست و گفتم:جناب امینی،درسته؟ متین:بله. نیکا:من فلاحیم،نیکا فلاحی.و خوب الان باید یسری چیزارو واست توضیح بدم،خوب من مامور اینم که واسه جناب راستین یه تیم جمع کنم تا بریم جاسوسی یه تیم مواد مخدر. متین:مواد مخدر؟ نیکا:اره مواد،جناب راستین پول زیادی بهمون میده اگه براش درست کار کنیم،و بعد از انجام کار مارو به یه کشور خارجی میفرسته تا امنیت داشته باشیم. متین:خوب دلیل انتخاب من این وسط چیه؟ نیکا:کسایی انتخاب میشن که شرایط مالی درست حسابی ندارن،طبق چیزی که تو مشخصاتت بود وضع خوبی نداری و این کار و پولش میتونه مثل یه بمب تو زندگیت باشه،همچیزو زیر و رو کنه. متین:کار کی شروع میشه؟ نیکا: حدود یه هفته،ده روز دیگه. متین:خوب من اوکیم،باید چیکار کنم. یه برگه و خودکار جلوش گذاشتم و گفتم:اینو بخون و امضا کن. بعد از اینکه امضا کرد گفتم:خوب از الان میتونی توی عمارت بمونی،دیگه کار مام تمومه،پشت سرم بیا.
-
ایش رمان عنی شده نه؟
۲۴.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.