فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۳۸
از زبان ا/ت
رفتم عمارت بابام
مامان و بابام وقتی توی اون وضعیت دیدنم خیلی نگران شدن همش ازم سوال میکردن چیشده دیگه اشکم در اومد و گفتم : لطفاً بس کنید چیزی ازم نپرسین خواهش میکنم
مامانم گفت : خیلی خب دخترم آروم باش
بغلم کرد منم مثل دختر بچه هایی که عروسکشون رو گم کردن داشتم گریه میکردم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
اینجا حالم بهتره اتاق خودم خونه خودم مامان و بابام همه چیز
برای صبحانه رفتم پایین سره میز بودیم که داداشم اومد
بلند گفتم : داداشی جونمممم
بدو بدو رفتم پریدم بغلش گفت : خوش اومدی خواهری
گفتم : مرسییی چطوری
گفت : من خوبم تو چطوری..عا راستی اون شوهرت چطوره گفتم : هستیم دیگه
باهم صبحونه خوردیم توی عمارت همینطور میگشتم که تصمیم گرفتم همه چیز رو به مامانم بگم
به خدمتکار گفتم : ببخشید مامانم کجاست
گفت : خانم مادرتون توی کتابخونه هستن
گفتم : ممنون... رفتم سمته کتاب خونه که تو زیرزمین بود خیلی بزرگه من همیشه وقتی میومدم اینجا بجای کتاب خوندن فوتبال بازی میکردم هی یادش بخیر
مامانم رو پیدا کردم غرق در خوندن کتاب بود
خلاصه همه چیز رو بهش گفتم
اونم فوراً زنگ زد به بابام و گفت میخواد ببینتش
گفتم : مامان توروخدا زیاد روی نکنینا
گفت : دخترم من باید به اون پسره بفهمونم بازی دادن دختره من یعنی چی
گفتم : آخه... گفت : ا/ت تو برای منو پدرت با ارزش تر از همه دارایی و پول هایی هست که داریم پس نگران نباش
اینو گفت و رفت
اوففف اگه به مامان و بابای جونگ کوک بگه چی
از زبان نویسنده
مامان ا/ت میره شرکت بابای ا/ت و همه چیز رو بهش میگه بابای ا/ت اعصبانی شد و زنگ زد به بابای جونگ کوک و هرچی از دهنش اومد بهش گفت
از زبان جونگ کوک
خیلی ناراحت بودم تصمیم گرفتم برم عمارت بابام
رفتم عمارت همین که از در رفتم تو بابام که دیدم بلند شد و گفت : تو چه غلطی کردی ؟
عاج و واج مونده بودم گفتم : چه اتفاقی افتاده...که سیلی خوردم ( بچم صورتش نابود شد هی از ا/ت و پدرش سیلی خورد 🥺)
مامانم اومد و پدرم رو گرفت و گفت : جونگ کوک بهتره یکم از جلوی چشم پدرت دور باشی
از اونجا هم دور شدم و رفتم دیگه کجا رو دارم رفتم بار کلی الکل خوردم تا شاید یکم از این اتفاقات رو فراموش کنم
بعده ۳ ساعت برگشتم عمارت ناراحت بودم عصبی بودم تعادلم رو نمیتونستم حفظ کنم
از زبان نویسنده
وقتی ته جین و بقیه نگهبانا حال و روز جونگ کوک رو دیدن نگرانش شدن
جونگ کوک رفت داخل عمارت با همون حال و روزش از پله های پر تعداد عمارت بالا میرفت رفت اتاقش اینقدر از نبود ا/ت و نشنیدن صداش خسته بود همه اتاق رو به هم ریخت افتاد روی زمین و به دیوار تکیه داد مثل بچه ها گریه میکرد
از زبان ا/ت
دلم برای عمارت و بحث دعوا هام با جونگ کوک تنگ شده دلم شور میزد قلبم تپشش بیشتر شده بود چرا...چرا میخوام ببینمش
رفتم عمارت بابام
مامان و بابام وقتی توی اون وضعیت دیدنم خیلی نگران شدن همش ازم سوال میکردن چیشده دیگه اشکم در اومد و گفتم : لطفاً بس کنید چیزی ازم نپرسین خواهش میکنم
مامانم گفت : خیلی خب دخترم آروم باش
بغلم کرد منم مثل دختر بچه هایی که عروسکشون رو گم کردن داشتم گریه میکردم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
اینجا حالم بهتره اتاق خودم خونه خودم مامان و بابام همه چیز
برای صبحانه رفتم پایین سره میز بودیم که داداشم اومد
بلند گفتم : داداشی جونمممم
بدو بدو رفتم پریدم بغلش گفت : خوش اومدی خواهری
گفتم : مرسییی چطوری
گفت : من خوبم تو چطوری..عا راستی اون شوهرت چطوره گفتم : هستیم دیگه
باهم صبحونه خوردیم توی عمارت همینطور میگشتم که تصمیم گرفتم همه چیز رو به مامانم بگم
به خدمتکار گفتم : ببخشید مامانم کجاست
گفت : خانم مادرتون توی کتابخونه هستن
گفتم : ممنون... رفتم سمته کتاب خونه که تو زیرزمین بود خیلی بزرگه من همیشه وقتی میومدم اینجا بجای کتاب خوندن فوتبال بازی میکردم هی یادش بخیر
مامانم رو پیدا کردم غرق در خوندن کتاب بود
خلاصه همه چیز رو بهش گفتم
اونم فوراً زنگ زد به بابام و گفت میخواد ببینتش
گفتم : مامان توروخدا زیاد روی نکنینا
گفت : دخترم من باید به اون پسره بفهمونم بازی دادن دختره من یعنی چی
گفتم : آخه... گفت : ا/ت تو برای منو پدرت با ارزش تر از همه دارایی و پول هایی هست که داریم پس نگران نباش
اینو گفت و رفت
اوففف اگه به مامان و بابای جونگ کوک بگه چی
از زبان نویسنده
مامان ا/ت میره شرکت بابای ا/ت و همه چیز رو بهش میگه بابای ا/ت اعصبانی شد و زنگ زد به بابای جونگ کوک و هرچی از دهنش اومد بهش گفت
از زبان جونگ کوک
خیلی ناراحت بودم تصمیم گرفتم برم عمارت بابام
رفتم عمارت همین که از در رفتم تو بابام که دیدم بلند شد و گفت : تو چه غلطی کردی ؟
عاج و واج مونده بودم گفتم : چه اتفاقی افتاده...که سیلی خوردم ( بچم صورتش نابود شد هی از ا/ت و پدرش سیلی خورد 🥺)
مامانم اومد و پدرم رو گرفت و گفت : جونگ کوک بهتره یکم از جلوی چشم پدرت دور باشی
از اونجا هم دور شدم و رفتم دیگه کجا رو دارم رفتم بار کلی الکل خوردم تا شاید یکم از این اتفاقات رو فراموش کنم
بعده ۳ ساعت برگشتم عمارت ناراحت بودم عصبی بودم تعادلم رو نمیتونستم حفظ کنم
از زبان نویسنده
وقتی ته جین و بقیه نگهبانا حال و روز جونگ کوک رو دیدن نگرانش شدن
جونگ کوک رفت داخل عمارت با همون حال و روزش از پله های پر تعداد عمارت بالا میرفت رفت اتاقش اینقدر از نبود ا/ت و نشنیدن صداش خسته بود همه اتاق رو به هم ریخت افتاد روی زمین و به دیوار تکیه داد مثل بچه ها گریه میکرد
از زبان ا/ت
دلم برای عمارت و بحث دعوا هام با جونگ کوک تنگ شده دلم شور میزد قلبم تپشش بیشتر شده بود چرا...چرا میخوام ببینمش
۱۳۱.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.