چن پارتی جیمین پارت: 15
لبخندی بهش زدم
£فکرشم نمیکردم جیمین همچین سلیقه خوبی تو انتخاب همسر ایدنش داشته باشع
اسم همسر اینده رو شنیدم نگاهمو به جیمین دادم که لبخندی زدو گف
_یاا بابا هنوز زوده
زنی که کنارم نشسته بود بلاخره به حرف اومدو گف
_اونوقت شغلت چیع
سه جین: ااا من تو کافع کار میکنم
£چقد خوب که تو این سن روی پای خودت وایسی
سه جین: ا ممنون
همون زنه که جیمین خاله صداش کرده یود بازم شروع به حرف زدن کرد
خاله: پدر و مادرت شغلشون چیه
تلخندی کردمو گفتم
_اونا وقتی کوچیک بودم فوت کردن
¥متاسفم عزیزم
£من از طرف هسو معذرت میخوام
سه جین: نه مشکلی نیس
گارشون اومد و غذا سفارش دادیم
¥خب بچه ها چطور باهم اشنا شدین
اینو که گف موندم چی جواب بدم ولی ی چیزایی به ذهنم رسید و جواب دادم
_ما تو ی مدرسه ایم و کلاسامون یکیه اولا جیمین اذیتم میکرد ولی بعدش کم کم عاشق هم شدیم ولی بعدش فهمیدم جیمین از همون اولم منو دوس داشته و سعی میکرده با قلدری کردن و اذیت کردنم کاری کنع دیگه دوسم نداشته باشه
£واقعا
میتونستم چهره متعجب جیمینو ببینم مطمئنم ازین داستانی که ساختم خیلی تعحب کرده
¥ببینم بچه اخه چرا دخترمو اذیت میکردی
جیمین: مامان سه جین که گف واسه اینکه علاقمو نسبت بهش از دست بدم اینجوری میکردم
£دخترم اگه این پسره ی لوس بازم اذیتت کرد بهم بگو خودم حسابشو میرسم منو مث پدر خودت بدون(لبخند)
ی حس خیلی خوبی ازین حرف باباش گرفتم
تا وقتی که غذا رو اووردن با پدر مادرش حرف میزدیم واقعا خیلی خانواده خوبی داشت ولی نمیدونم اخه اینا که انقد خوبن چرا بچه هاشون اینقدر عوضین
*
بعد غذا
هسو: حالا جیمین این دختره چیش از دختر من بهتر بود
جیمین: خاله لطفا بس کن من از نظر من سه جین بهترین و ادم روی زمینه پس بس کن
¥هسو بس کن دیگه
اون دختری که تا الان ساکت وایساده بپد به حرف اومد و گف
_چرا بس کنه خاله مگه قرار نبود منو جیمین باهم ازدواج کنیم پس این دختره چرا اومد وسط
جیمین: چرا نمیخواین بس کنین من خیلی وقته پیش گفتم یکیو دوس دارم ولی شماها منو مجبور به این ازدواج کردین
سه جین: ولی مهم اینه که جیمین هیچ حسی به شما نداره و این ازدواجم دیگه تموم شده
دختره خنده ی حرصی سر دادو گف
_میدونی جیمین چقد دختر بازه
سه جین: اونم ماله ی زمانی بود و الانم دیگه تموم شده
جیمین: هی مینجی بس کن
سه جین: عشقم ولش کن زیادی فشاری شده، بریم؟
جیمین: ا ارع بریم دیگه
پاشدیم به پدرومادرش تعظیم کردیمو بعد خدافظی کردن ازشون از رستوران اومدیم بیرون
سه جین: عجب مامان بابای خوبی داری
سه جین: من دیگه میرم
بعد این حرفم جیمین کاری کرد که واقعا ازش انتظار نداشتم
£فکرشم نمیکردم جیمین همچین سلیقه خوبی تو انتخاب همسر ایدنش داشته باشع
اسم همسر اینده رو شنیدم نگاهمو به جیمین دادم که لبخندی زدو گف
_یاا بابا هنوز زوده
زنی که کنارم نشسته بود بلاخره به حرف اومدو گف
_اونوقت شغلت چیع
سه جین: ااا من تو کافع کار میکنم
£چقد خوب که تو این سن روی پای خودت وایسی
سه جین: ا ممنون
همون زنه که جیمین خاله صداش کرده یود بازم شروع به حرف زدن کرد
خاله: پدر و مادرت شغلشون چیه
تلخندی کردمو گفتم
_اونا وقتی کوچیک بودم فوت کردن
¥متاسفم عزیزم
£من از طرف هسو معذرت میخوام
سه جین: نه مشکلی نیس
گارشون اومد و غذا سفارش دادیم
¥خب بچه ها چطور باهم اشنا شدین
اینو که گف موندم چی جواب بدم ولی ی چیزایی به ذهنم رسید و جواب دادم
_ما تو ی مدرسه ایم و کلاسامون یکیه اولا جیمین اذیتم میکرد ولی بعدش کم کم عاشق هم شدیم ولی بعدش فهمیدم جیمین از همون اولم منو دوس داشته و سعی میکرده با قلدری کردن و اذیت کردنم کاری کنع دیگه دوسم نداشته باشه
£واقعا
میتونستم چهره متعجب جیمینو ببینم مطمئنم ازین داستانی که ساختم خیلی تعحب کرده
¥ببینم بچه اخه چرا دخترمو اذیت میکردی
جیمین: مامان سه جین که گف واسه اینکه علاقمو نسبت بهش از دست بدم اینجوری میکردم
£دخترم اگه این پسره ی لوس بازم اذیتت کرد بهم بگو خودم حسابشو میرسم منو مث پدر خودت بدون(لبخند)
ی حس خیلی خوبی ازین حرف باباش گرفتم
تا وقتی که غذا رو اووردن با پدر مادرش حرف میزدیم واقعا خیلی خانواده خوبی داشت ولی نمیدونم اخه اینا که انقد خوبن چرا بچه هاشون اینقدر عوضین
*
بعد غذا
هسو: حالا جیمین این دختره چیش از دختر من بهتر بود
جیمین: خاله لطفا بس کن من از نظر من سه جین بهترین و ادم روی زمینه پس بس کن
¥هسو بس کن دیگه
اون دختری که تا الان ساکت وایساده بپد به حرف اومد و گف
_چرا بس کنه خاله مگه قرار نبود منو جیمین باهم ازدواج کنیم پس این دختره چرا اومد وسط
جیمین: چرا نمیخواین بس کنین من خیلی وقته پیش گفتم یکیو دوس دارم ولی شماها منو مجبور به این ازدواج کردین
سه جین: ولی مهم اینه که جیمین هیچ حسی به شما نداره و این ازدواجم دیگه تموم شده
دختره خنده ی حرصی سر دادو گف
_میدونی جیمین چقد دختر بازه
سه جین: اونم ماله ی زمانی بود و الانم دیگه تموم شده
جیمین: هی مینجی بس کن
سه جین: عشقم ولش کن زیادی فشاری شده، بریم؟
جیمین: ا ارع بریم دیگه
پاشدیم به پدرومادرش تعظیم کردیمو بعد خدافظی کردن ازشون از رستوران اومدیم بیرون
سه جین: عجب مامان بابای خوبی داری
سه جین: من دیگه میرم
بعد این حرفم جیمین کاری کرد که واقعا ازش انتظار نداشتم
۱۱.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.