(۱۲سال پیش)پارت ۸
(۱۲سال پیش)پارت ۸
گرمای هوا اونقدر زیاد بود که موقع کار کردن حالت تهوع گرفتم خواستم سریع خودمو برسونم سرویس بهداشتی مشکل اینجا بود که یوقتایی ویلچرم دکمه هاش قاطی میکرد و دقیقا همون موقع تو اون حالت دکمه هاش قاطی کرد
ا.ت:واییی نههه🥲
همکار👩💼:ا.ت...چیزی شده؟!
ا.ت:نه...نه چیز مهمی😅.....
ا.ت:سریع جلو دهنم و گرفتم چون حالم خیلی بد بود!
همکار👩💼:فککنم از گرما حالت تهوع گرفتی
ا.ت:آره میشه منو به سرویس برسونی؟😰
همکار👩💼:حتما چرا که نه!
ا.ت:خداروشکر به لطف همکارم تونستم برسم سرویس وگرنه آبروم میرفت!
همکار👩💼:حالت خوبه ا.ت؟
ا.ت:آره بهترم😯
همکار 👩💼:بخیر گذشت
ا.ت:از صابکارم خواستم که زودتر برم خونه و اونم گزاشت وسایلم و جم کردم و از شرکت زدم بیرون
ا.ت:آخیش..چقدر داخل شرکت هوا گرمه
ا.ت:نزدیکای ساعت ۶ونیم غروب رسیدم خونه و لباسم و عوض کردم حوصلم سر رفته بود از یه طرف هم خیلی خسته بودم دوباره چشمم افتاد به ساعت مچی آوردم و بستمش رو مچ دستم و دکمه رو فشار دادم اون حسی که ور حین رفتن به گذشته داشتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم انگار اندازه ۵ثانیه یه سبکی خیلی زیاد رو حس میکردم مثل انسانی که میتونه توی ۵ثانیه روح بودن رو تجربه کنه!
ا.ت:اوخ سرم😣
چشام و باز کردم
ا.ت:من کجام؟🤔
چشام و که باز کردم متوجه شدم تو یه کارخونه ی قطعه سازی زندانی شدم!
ا.ت:کسی اینجا نیست؟!
یهو صدای باز شدن در و شنیدم!
ا.ت:آخیش بلاخره یکی پیدا شد😃
داشتم میرفتم سمت اون مرد که صدای سوییچ بادزنگ برنجی منو متعجب کرد!اون لحظه فقط میخواستم هرجور شده فرار کنم!
ا.ت:قاتل روانی😟
با چهره ی عصبی و ترسیده نگاش میکردم ولی اون فقط میخندید!انگار از هیچی تو این دنیا نمیترسید!و منی که حتی نمیدونستم چرا من برای این سرنوشت انتخاب شدم منی که تا به حال نه به کسی بدی کردم نه زور گفتم!
ا.ت:چرا من ؟هان؟بگو چرا من؟؟؟؟
قاتل:اونش به من مربوطه جوجه تو بشین سرجات چون اگه تکون بخوری میدونی چی میشه!
ا.ت:چی میخواد بشه؟؟!
قاتل:منو عصبی نکن من به هیچکی رحم نمیکنم حتی نوزاد!!
ا.ت:تو یه حیوونی با یه روانی تیمارستانی هیچ فرقی نداری!!!
قاتل:دیگه خیلی داری جیک جیک میکنی صدات رو مخمه جوجه!!
ا.ت:فهمیدم که....
گرمای هوا اونقدر زیاد بود که موقع کار کردن حالت تهوع گرفتم خواستم سریع خودمو برسونم سرویس بهداشتی مشکل اینجا بود که یوقتایی ویلچرم دکمه هاش قاطی میکرد و دقیقا همون موقع تو اون حالت دکمه هاش قاطی کرد
ا.ت:واییی نههه🥲
همکار👩💼:ا.ت...چیزی شده؟!
ا.ت:نه...نه چیز مهمی😅.....
ا.ت:سریع جلو دهنم و گرفتم چون حالم خیلی بد بود!
همکار👩💼:فککنم از گرما حالت تهوع گرفتی
ا.ت:آره میشه منو به سرویس برسونی؟😰
همکار👩💼:حتما چرا که نه!
ا.ت:خداروشکر به لطف همکارم تونستم برسم سرویس وگرنه آبروم میرفت!
همکار👩💼:حالت خوبه ا.ت؟
ا.ت:آره بهترم😯
همکار 👩💼:بخیر گذشت
ا.ت:از صابکارم خواستم که زودتر برم خونه و اونم گزاشت وسایلم و جم کردم و از شرکت زدم بیرون
ا.ت:آخیش..چقدر داخل شرکت هوا گرمه
ا.ت:نزدیکای ساعت ۶ونیم غروب رسیدم خونه و لباسم و عوض کردم حوصلم سر رفته بود از یه طرف هم خیلی خسته بودم دوباره چشمم افتاد به ساعت مچی آوردم و بستمش رو مچ دستم و دکمه رو فشار دادم اون حسی که ور حین رفتن به گذشته داشتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم انگار اندازه ۵ثانیه یه سبکی خیلی زیاد رو حس میکردم مثل انسانی که میتونه توی ۵ثانیه روح بودن رو تجربه کنه!
ا.ت:اوخ سرم😣
چشام و باز کردم
ا.ت:من کجام؟🤔
چشام و که باز کردم متوجه شدم تو یه کارخونه ی قطعه سازی زندانی شدم!
ا.ت:کسی اینجا نیست؟!
یهو صدای باز شدن در و شنیدم!
ا.ت:آخیش بلاخره یکی پیدا شد😃
داشتم میرفتم سمت اون مرد که صدای سوییچ بادزنگ برنجی منو متعجب کرد!اون لحظه فقط میخواستم هرجور شده فرار کنم!
ا.ت:قاتل روانی😟
با چهره ی عصبی و ترسیده نگاش میکردم ولی اون فقط میخندید!انگار از هیچی تو این دنیا نمیترسید!و منی که حتی نمیدونستم چرا من برای این سرنوشت انتخاب شدم منی که تا به حال نه به کسی بدی کردم نه زور گفتم!
ا.ت:چرا من ؟هان؟بگو چرا من؟؟؟؟
قاتل:اونش به من مربوطه جوجه تو بشین سرجات چون اگه تکون بخوری میدونی چی میشه!
ا.ت:چی میخواد بشه؟؟!
قاتل:منو عصبی نکن من به هیچکی رحم نمیکنم حتی نوزاد!!
ا.ت:تو یه حیوونی با یه روانی تیمارستانی هیچ فرقی نداری!!!
قاتل:دیگه خیلی داری جیک جیک میکنی صدات رو مخمه جوجه!!
ا.ت:فهمیدم که....
۱.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.