پارت ۱۵
+واقعا حال بازی ندارم
∆بیا دیگه.. تلوخودا(با التماسی کیوت)
+نچ
∆یونگیییی
+میخوای برگردیم
∆پوففففف اوکی بازی نمیکنیم
+خب بیاین کاری که من میگمو بکنیم
∆بفرمایید
«وایسا وایسا.... قراره چی بشه
+راستش پسرا فردا قراره برای امر خیر یه کاری کنم
ویو جیمین
وات؟ داره درباره ی خودش حرف میزنه
§تو قراره امر خیر کنی؟
+اره دیگه
چیییییییییییییییییی
"خب اوکی حالا کیه؟
٪عهه.... مطهره
حالم بد شده بود..... بغضی که تو گلو داشتم نمیزاشت حرف بزنم
-حالا نقشت چیه؟
+فردا میرم بهش میگم که دوست پسر داره و اگه گفت نه حاضره قرار بزاره
∆م.می.. میگم... من... حال.. حالم خوب.. نیست.... میش.. میشه.. بریم؟
+چرا چیشده؟
٪عا... اره.. اهم.. جیمین به گرده ی گل الرژی داره... بغض گلوشو میگیره
+واقعا؟
∆اوهوم
+خب گریه کن
∆نچ
+خب اوکی بیا بریم
ویو ادمین
پسرا وسایلو جمع کردن
عرفان رفت پیش جیمین
٪میگم خوبی؟
∆عااا... اره.. اره خوبم...
٪اوکی اروم باش شاید اصن جواب رد بشنوه
∆فین... اوکی
رفتن به باغ و هرکی رفت تو اتاقش
ویو جیمین
رفتم تر اتاقم دروقفل کردم و همینجوری خودمو پرتکردم روی تخت... یعنی یونگی دلش پیش مطهرسسس
قلبمو حس نمیکنم.... چرا.. چرا... چجوری من این حسو پیدا کردم.... عشق... نباید اینطوری میشد
نه.. باید از مغزم بکنمش بیرون به هر حال اون برادرمه
.... نفس عمیقی کشیدم ولی... یاد یونگی افتادمو بغضم ترکید
سرمو فرو کردم تو بالشت و فقط عر میزدم....
∆بیا دیگه.. تلوخودا(با التماسی کیوت)
+نچ
∆یونگیییی
+میخوای برگردیم
∆پوففففف اوکی بازی نمیکنیم
+خب بیاین کاری که من میگمو بکنیم
∆بفرمایید
«وایسا وایسا.... قراره چی بشه
+راستش پسرا فردا قراره برای امر خیر یه کاری کنم
ویو جیمین
وات؟ داره درباره ی خودش حرف میزنه
§تو قراره امر خیر کنی؟
+اره دیگه
چیییییییییییییییییی
"خب اوکی حالا کیه؟
٪عهه.... مطهره
حالم بد شده بود..... بغضی که تو گلو داشتم نمیزاشت حرف بزنم
-حالا نقشت چیه؟
+فردا میرم بهش میگم که دوست پسر داره و اگه گفت نه حاضره قرار بزاره
∆م.می.. میگم... من... حال.. حالم خوب.. نیست.... میش.. میشه.. بریم؟
+چرا چیشده؟
٪عا... اره.. اهم.. جیمین به گرده ی گل الرژی داره... بغض گلوشو میگیره
+واقعا؟
∆اوهوم
+خب گریه کن
∆نچ
+خب اوکی بیا بریم
ویو ادمین
پسرا وسایلو جمع کردن
عرفان رفت پیش جیمین
٪میگم خوبی؟
∆عااا... اره.. اره خوبم...
٪اوکی اروم باش شاید اصن جواب رد بشنوه
∆فین... اوکی
رفتن به باغ و هرکی رفت تو اتاقش
ویو جیمین
رفتم تر اتاقم دروقفل کردم و همینجوری خودمو پرتکردم روی تخت... یعنی یونگی دلش پیش مطهرسسس
قلبمو حس نمیکنم.... چرا.. چرا... چجوری من این حسو پیدا کردم.... عشق... نباید اینطوری میشد
نه.. باید از مغزم بکنمش بیرون به هر حال اون برادرمه
.... نفس عمیقی کشیدم ولی... یاد یونگی افتادمو بغضم ترکید
سرمو فرو کردم تو بالشت و فقط عر میزدم....
۵.۷k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.