گس لایتر/ پارت ۲۳۴
-همینجا منتظر باش برمیگردم
-بله خانوم...
با هر قدمی که برمیداشت توی دلش خودشو به صبر و تحمل دعوت میکرد... به خودش گوشزد میکرد که فقط برای دیدن پسرش اومده و قرار نیست به کس دیگه توجه کنه...
قرار نیست چیزی اعصابشو به هم بریزه...
باید تا زمانیکه از این عمارت بیرون میاد آرامشش رو حفظ کنه...
در خونه که به روش باز شد جئون نایون رو مقابل خودش دید...
بایول: سلام... برای دیدن پسرم اومدم
نایون: خوش اومدی...
جلوتر از بایول قدم برداشت و به سمت پذیرایی هدایتش کرد...
از اینکه بایول رو از دست داده بودن متاسف بود... از کارای خودش پشیمون بود...
هیچوقت تصور نمیکرد زندگیشون به این نقطه برسه.... فقط میخواست جونگکوک بهبود پیدا کنه اما همه چیز برخلاف تصورش پیش رفت و حالا از دیدن بایول شرمسار میشد... اما کار از کار گذشته بود و نمیشد به عقب برگشت...
با اشاره ی دست بایول رو دعوت کرد که بشینه و منتظر باشه...
نایون: میرم جونگ هون رو بیارم
بایول: باشه....
بعد از رفتن نایون اطرافو با دقت نگاه میکرد و از اینکه ماشین جونگکوک رو توی حیاط ندیده بود و اثری ازش توی خونه هم دیده نمیشد احساس آرامش کرد...
نفس عمیقی کشید....
******************
توی اتاق جونگ هون که رفت با عجله با جونگکوک تماس گرفت... اومدن بایول خبر مهمی بود که باید اون ازش آگاه میشد...
جونگکوک: بله اوما؟
نایون: جونگکوکا... شرکتی؟
جونگکوک: بله
نایون: بایول اینجاس... گفتم بدونی...
از شنیدنش هیجانزده شد... سکوت کرد و بروزش نداد... ولی نباید فرصت دیدنشو از دست میداد... ممکن بود بازم تا مدتها نتونه ببینتش....
جونگکوک: اکی... میام خونه... از اومدن من چیزی بهش نگی
نایون: نمیگم... خیالت راحت
جونگکوک: نذارید جایی بره تا من میرسم
نایون: باشه...
سخت بود که هیجانش رو پشت صدای خونسرد و بم شدش پنهون کرد ولی از پسش براومد...
هیچکس از درون بیقرارش آگاه نبود...
همون لحظه دست از کار کشید و از شرکت بیرون زد.... باید زود میرسید...
.
.
.
.
نایون نوه اش رو در آغوش گرفت و سمت پذیرایی رفت...
بایول با دیدن بچش سراسیمه شد و طرفشون رفت... حتی نتونست به فاصله چن قدم صبر کنه تا جلوتر بیان... خودشو به پسرش رسوند و بغلش کرد... انگار که پیله ی پروانه دورش تنید و محصورش کرد...
بی وقفه و یک نفس تنشو میبوسید... سرشو توی گردنش برد و بو کشید....
جونگ هون دستشو به صورت بایول میکشید و لبخند میزد...
بایول: عزیزم... خیلی دلم برات تنگ شده بود...
چنان به هم مشغول شدن که بایول متوجه رفتن نایون نبود....
با جونگ هون روی مبل نشست و باهاش بازی کرد... اون میتونست افکارشو، قلبشو از هر غم و اندوهی پاک کنه...
با بچش همیشه حالش بهتر میشد....
حواسش از دنیای اطرافش پرت بود...
*************************************
حتی متوجه نبود که چطوری خودشو به عمارت رسوند... تمام طول راه ترس اینو داشت که وقتی برسه بایول اونجا نباشه...
وقتی خودش تنها بود لزومی نداشت خودشو کنترل کنه و تظاهر به آروم بودن اوضاع کنه...
اما حالا که به خونه وارد شد باید مراقب رفتارش میبود...
ماشینی که جلوی در منتظر بود رو میشناخت که راننده بایول بود و ازش عبور کرد...
با قدمهای بلند و استوارش از حیاط خونه گذشت تا بلاخره پشت در رسید...
.
.
خدمتکار در رو باز کرد و کنار رفت تا مرد مغروری که حالا دلش بی تاب دیدن کسی بود وارد بشه...
-بله خانوم...
با هر قدمی که برمیداشت توی دلش خودشو به صبر و تحمل دعوت میکرد... به خودش گوشزد میکرد که فقط برای دیدن پسرش اومده و قرار نیست به کس دیگه توجه کنه...
قرار نیست چیزی اعصابشو به هم بریزه...
باید تا زمانیکه از این عمارت بیرون میاد آرامشش رو حفظ کنه...
در خونه که به روش باز شد جئون نایون رو مقابل خودش دید...
بایول: سلام... برای دیدن پسرم اومدم
نایون: خوش اومدی...
جلوتر از بایول قدم برداشت و به سمت پذیرایی هدایتش کرد...
از اینکه بایول رو از دست داده بودن متاسف بود... از کارای خودش پشیمون بود...
هیچوقت تصور نمیکرد زندگیشون به این نقطه برسه.... فقط میخواست جونگکوک بهبود پیدا کنه اما همه چیز برخلاف تصورش پیش رفت و حالا از دیدن بایول شرمسار میشد... اما کار از کار گذشته بود و نمیشد به عقب برگشت...
با اشاره ی دست بایول رو دعوت کرد که بشینه و منتظر باشه...
نایون: میرم جونگ هون رو بیارم
بایول: باشه....
بعد از رفتن نایون اطرافو با دقت نگاه میکرد و از اینکه ماشین جونگکوک رو توی حیاط ندیده بود و اثری ازش توی خونه هم دیده نمیشد احساس آرامش کرد...
نفس عمیقی کشید....
******************
توی اتاق جونگ هون که رفت با عجله با جونگکوک تماس گرفت... اومدن بایول خبر مهمی بود که باید اون ازش آگاه میشد...
جونگکوک: بله اوما؟
نایون: جونگکوکا... شرکتی؟
جونگکوک: بله
نایون: بایول اینجاس... گفتم بدونی...
از شنیدنش هیجانزده شد... سکوت کرد و بروزش نداد... ولی نباید فرصت دیدنشو از دست میداد... ممکن بود بازم تا مدتها نتونه ببینتش....
جونگکوک: اکی... میام خونه... از اومدن من چیزی بهش نگی
نایون: نمیگم... خیالت راحت
جونگکوک: نذارید جایی بره تا من میرسم
نایون: باشه...
سخت بود که هیجانش رو پشت صدای خونسرد و بم شدش پنهون کرد ولی از پسش براومد...
هیچکس از درون بیقرارش آگاه نبود...
همون لحظه دست از کار کشید و از شرکت بیرون زد.... باید زود میرسید...
.
.
.
.
نایون نوه اش رو در آغوش گرفت و سمت پذیرایی رفت...
بایول با دیدن بچش سراسیمه شد و طرفشون رفت... حتی نتونست به فاصله چن قدم صبر کنه تا جلوتر بیان... خودشو به پسرش رسوند و بغلش کرد... انگار که پیله ی پروانه دورش تنید و محصورش کرد...
بی وقفه و یک نفس تنشو میبوسید... سرشو توی گردنش برد و بو کشید....
جونگ هون دستشو به صورت بایول میکشید و لبخند میزد...
بایول: عزیزم... خیلی دلم برات تنگ شده بود...
چنان به هم مشغول شدن که بایول متوجه رفتن نایون نبود....
با جونگ هون روی مبل نشست و باهاش بازی کرد... اون میتونست افکارشو، قلبشو از هر غم و اندوهی پاک کنه...
با بچش همیشه حالش بهتر میشد....
حواسش از دنیای اطرافش پرت بود...
*************************************
حتی متوجه نبود که چطوری خودشو به عمارت رسوند... تمام طول راه ترس اینو داشت که وقتی برسه بایول اونجا نباشه...
وقتی خودش تنها بود لزومی نداشت خودشو کنترل کنه و تظاهر به آروم بودن اوضاع کنه...
اما حالا که به خونه وارد شد باید مراقب رفتارش میبود...
ماشینی که جلوی در منتظر بود رو میشناخت که راننده بایول بود و ازش عبور کرد...
با قدمهای بلند و استوارش از حیاط خونه گذشت تا بلاخره پشت در رسید...
.
.
خدمتکار در رو باز کرد و کنار رفت تا مرد مغروری که حالا دلش بی تاب دیدن کسی بود وارد بشه...
۲۳.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.