گیتار مشکی
part4
*از زبان هوسوک
بعد از گفتن اینکه منو یونا میتونیم مدرسه رو به تازه وارد نشون بدیم میتونستم متوجه حاله ی سیاه دورش بشم. معلوم بود داره تو ذهنش نقشه ی قتلم رو میکشه ولی برای خودش میگم. تمام روز رو روی طرحاش کار میکنه. باید یخورده به خودش استراحت بده. نگاهش کردم و لبخند حرص دراری زدم تا اذیتش کنم. هعیییی دیگه باید به فکر وصیت نامه باشم. ولی خدایی خیلی اذیت کردن و رو مخش رفتن حال میده.
*۲۰ دقیقه بعد
زنگ طفریح خورد و بچه ها با هیاهو از سر جاشون بلند میشدن و بیرون میرفتن. نگاهم رو به یونا دادم. داشت از توی کیفش دفتر طراحیش رو بیرون میورد. از دست این دختر نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم. رومو به سمت پسر تازه وارد که روی صندلی کناری من نشسته بود و درحال جمع کردن وسایلش بود کردم. دستم رو روی شونش گذاشتم و لبخند چشم بسته زدم.
_بریم؟ راستی میتونم هیونگ صدات کنم؟
با تعجب بهم نگاه کرد.
+هیونگ؟
_اوهوم! بالاخره ازم بزرگتری!
معلوم بود از سوالم شکه شده.
+آم... هر جور دوست داری.
لبخندم پر رنگ تر شد.
_خب پس بیا بریم یونگی هیونگ.
رومو سمت یونا کردم. هنوزم داشت توی کیفش میگشت. اخم کردم.
_یونااااااا. داری چیکار میکنی بیا بریم.
بدون اینکه سرش رو بلند کنه جوابم رو داد.
=خودت داوطلب شدی خودتم بهش مدرسه رو نشون بد... عه پیداش کردم.
دیدم یه دونه عکس از کیفش در اورد. با کنجکاوی به عکس توی دستش نگاه کردم. میدونستم برای چی اون عکس دستشه ولی برام سوال بود ایندفعه نوبت کیه
_عکس کیه؟
نگام کرد و به سمتم اومد. عکس رو داد دستم.
=همونجور که میبینی نوبت خودته. فقط تو و کوکی موندین.
عکس رو بهش پس دادم. دست تازه وارد رو با یکی از دستام گرفتم و با دست دیگم یونا رو چرخوندم و حلش دادم. پوکر نگاش کردم.
_خب، میتونی بزاریش واسه زنگ بعد. یا اصلا بزاری رفتی خونه بکشی. الآن باید به یونگی مدرسه رو نشون بدیم.
اوفی گفت و به سمت دفتر طراحیش که روی میزش بود رفت. عکس رو لای دفتر گذاشت و جلو جلو رفت بیرون. هعییییی. بایددبا این دختر چیکار کنم. خودش که مراقب سلامتیش نیست، یه نفرم که میخواد مجبورش کنه به خودش استراحت بده ناراحت میشه. اوفففففف.
+آم... میشه دستم رو ول کنی؟ یا حداقل اینقدر فشارش ندی؟
رومو به سمتش چرخوندم. سریع دستش رو ول کردم و عذر خواستم.
_آی... معذرت میخوام. حواسم نبود. بیا بریم.
و از کلاس بیرون رفتیم. یونا یخورده اونور تر کنار بقیه ی بچه ها ایستاده بود و داشت با نامی صحبت میکرد.
حواسشون به من و تازه وارد که داشتیم بهشون نزدیک میشدیم نبود.
_هللللللووووووو گاااایییززززززز
همه روشون رو برگردوندن و سلام کردن.
+بهبه جناب رو مخ بالاخره لطف کردن و اومدن. اطلاع میدادین براتون فرش قرمز پهن میکردیم. خوش اومدین، صفا اوردین. منت گذاشتین سرمون. خسته که نشدین؟
از اینهمه تیکه داخل یه جمله دهنم وا مونده بود. یعنی اینقدر کشیدن این نقاشی ها براش مهم بود؟
کوکی: یا خداااا! چقدر دلت پره نونا
چشمغره ای ترسناک به کوکی رفت جوری که پشمای هممون ریخته بود.
نامجون سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد
نامی: دوباره چه غلطی کردی هوسوک؟...
*از زبان هوسوک
بعد از گفتن اینکه منو یونا میتونیم مدرسه رو به تازه وارد نشون بدیم میتونستم متوجه حاله ی سیاه دورش بشم. معلوم بود داره تو ذهنش نقشه ی قتلم رو میکشه ولی برای خودش میگم. تمام روز رو روی طرحاش کار میکنه. باید یخورده به خودش استراحت بده. نگاهش کردم و لبخند حرص دراری زدم تا اذیتش کنم. هعیییی دیگه باید به فکر وصیت نامه باشم. ولی خدایی خیلی اذیت کردن و رو مخش رفتن حال میده.
*۲۰ دقیقه بعد
زنگ طفریح خورد و بچه ها با هیاهو از سر جاشون بلند میشدن و بیرون میرفتن. نگاهم رو به یونا دادم. داشت از توی کیفش دفتر طراحیش رو بیرون میورد. از دست این دختر نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم. رومو به سمت پسر تازه وارد که روی صندلی کناری من نشسته بود و درحال جمع کردن وسایلش بود کردم. دستم رو روی شونش گذاشتم و لبخند چشم بسته زدم.
_بریم؟ راستی میتونم هیونگ صدات کنم؟
با تعجب بهم نگاه کرد.
+هیونگ؟
_اوهوم! بالاخره ازم بزرگتری!
معلوم بود از سوالم شکه شده.
+آم... هر جور دوست داری.
لبخندم پر رنگ تر شد.
_خب پس بیا بریم یونگی هیونگ.
رومو سمت یونا کردم. هنوزم داشت توی کیفش میگشت. اخم کردم.
_یونااااااا. داری چیکار میکنی بیا بریم.
بدون اینکه سرش رو بلند کنه جوابم رو داد.
=خودت داوطلب شدی خودتم بهش مدرسه رو نشون بد... عه پیداش کردم.
دیدم یه دونه عکس از کیفش در اورد. با کنجکاوی به عکس توی دستش نگاه کردم. میدونستم برای چی اون عکس دستشه ولی برام سوال بود ایندفعه نوبت کیه
_عکس کیه؟
نگام کرد و به سمتم اومد. عکس رو داد دستم.
=همونجور که میبینی نوبت خودته. فقط تو و کوکی موندین.
عکس رو بهش پس دادم. دست تازه وارد رو با یکی از دستام گرفتم و با دست دیگم یونا رو چرخوندم و حلش دادم. پوکر نگاش کردم.
_خب، میتونی بزاریش واسه زنگ بعد. یا اصلا بزاری رفتی خونه بکشی. الآن باید به یونگی مدرسه رو نشون بدیم.
اوفی گفت و به سمت دفتر طراحیش که روی میزش بود رفت. عکس رو لای دفتر گذاشت و جلو جلو رفت بیرون. هعییییی. بایددبا این دختر چیکار کنم. خودش که مراقب سلامتیش نیست، یه نفرم که میخواد مجبورش کنه به خودش استراحت بده ناراحت میشه. اوفففففف.
+آم... میشه دستم رو ول کنی؟ یا حداقل اینقدر فشارش ندی؟
رومو به سمتش چرخوندم. سریع دستش رو ول کردم و عذر خواستم.
_آی... معذرت میخوام. حواسم نبود. بیا بریم.
و از کلاس بیرون رفتیم. یونا یخورده اونور تر کنار بقیه ی بچه ها ایستاده بود و داشت با نامی صحبت میکرد.
حواسشون به من و تازه وارد که داشتیم بهشون نزدیک میشدیم نبود.
_هللللللووووووو گاااایییززززززز
همه روشون رو برگردوندن و سلام کردن.
+بهبه جناب رو مخ بالاخره لطف کردن و اومدن. اطلاع میدادین براتون فرش قرمز پهن میکردیم. خوش اومدین، صفا اوردین. منت گذاشتین سرمون. خسته که نشدین؟
از اینهمه تیکه داخل یه جمله دهنم وا مونده بود. یعنی اینقدر کشیدن این نقاشی ها براش مهم بود؟
کوکی: یا خداااا! چقدر دلت پره نونا
چشمغره ای ترسناک به کوکی رفت جوری که پشمای هممون ریخته بود.
نامجون سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد
نامی: دوباره چه غلطی کردی هوسوک؟...
۳.۰k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.