A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 16 💜
رسیدیم خونه . من سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاغم و در رو محکم بستم . کوکی اومد پشت در وایساد .
کوکی : می چا ... در رو باز کن ! به خدا پدرم منظوری نداشت .
من داشتم گریه میکردم .
می چا : برو ... نمیخوام ببینمت ! به حرف پدرت گوش کن ... برو پیش ... د ... ا ... ن !
کوکی : من اونو دوست ندارممممم ! چرا نمیفهمی ؟!
سریع رفتم در رو باز کردم .
گفتم : اما ... تو بدون اجازه پدر و مادرت نمیتونی ازدواج کنی ! تو چرا نمیفهمی ؟!
کوکی : من هر کاری دلم بخواد میکنم ! به کسی مربوط نیست !
می چا : یعنی ... تو ...
کوکی : نه تو باید به مامان و بابات بگی ،،، نه من !
می چا : مامان بابای من از کره خیلی دورن ! منم کاری باهاشون ندارم !
کوکی : الانم دیگه غصه نخور ! امشب بریم رستوران ؟!
می چا : نه من حالشو ندارم .
کوکی : نه نیار دیگه !
می چا : گفتم که ،،، نمیخوام !
کوکی : هر جور راحتی .
می چا : الانم برو میخوام استراحت کنم .
کوکی : باشه عشقم ♡
{ سه ساعت بعد }
زنگ در داشت میخورد . از خواب پا شدم . رفتم در رو باز کردم . پستچی پشت در بود .
پستچی : سلام . منزل اقا جئون جونگ کوک ؟!
می چا : سلام . بله . بفرمایید ؟!
پستچی : این پاکت رو بدید بهش . خدانگهدار .
می چا : خداحافظ ،،، کوکی ... یه نامه برات اومده !
کوکی : ببینم ؟!
کوکی نامه رو باز کرد و نگاهش کرد . دوتا کاغذ تو پاکت بود . کاغذ اول رو خوند و عصبانی شد .
پــارتــــ : 16 💜
رسیدیم خونه . من سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاغم و در رو محکم بستم . کوکی اومد پشت در وایساد .
کوکی : می چا ... در رو باز کن ! به خدا پدرم منظوری نداشت .
من داشتم گریه میکردم .
می چا : برو ... نمیخوام ببینمت ! به حرف پدرت گوش کن ... برو پیش ... د ... ا ... ن !
کوکی : من اونو دوست ندارممممم ! چرا نمیفهمی ؟!
سریع رفتم در رو باز کردم .
گفتم : اما ... تو بدون اجازه پدر و مادرت نمیتونی ازدواج کنی ! تو چرا نمیفهمی ؟!
کوکی : من هر کاری دلم بخواد میکنم ! به کسی مربوط نیست !
می چا : یعنی ... تو ...
کوکی : نه تو باید به مامان و بابات بگی ،،، نه من !
می چا : مامان بابای من از کره خیلی دورن ! منم کاری باهاشون ندارم !
کوکی : الانم دیگه غصه نخور ! امشب بریم رستوران ؟!
می چا : نه من حالشو ندارم .
کوکی : نه نیار دیگه !
می چا : گفتم که ،،، نمیخوام !
کوکی : هر جور راحتی .
می چا : الانم برو میخوام استراحت کنم .
کوکی : باشه عشقم ♡
{ سه ساعت بعد }
زنگ در داشت میخورد . از خواب پا شدم . رفتم در رو باز کردم . پستچی پشت در بود .
پستچی : سلام . منزل اقا جئون جونگ کوک ؟!
می چا : سلام . بله . بفرمایید ؟!
پستچی : این پاکت رو بدید بهش . خدانگهدار .
می چا : خداحافظ ،،، کوکی ... یه نامه برات اومده !
کوکی : ببینم ؟!
کوکی نامه رو باز کرد و نگاهش کرد . دوتا کاغذ تو پاکت بود . کاغذ اول رو خوند و عصبانی شد .
۵.۵k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.