🖤پادشاه من🖤
فلش بک ساعت ۴:
از زبان ا.ت:
کوک بیرون بود منتظر بودم بیاد ولی فقط بخاطر بچم این فرصتو ازدست ندادم. صدای زنگ در اومد رفتم پایین و سوار شدم قیافه ی کوک سرد و جدی بود به هم سلام دادیم و ماشین راه افتاد حرفی بینمون رد بدل نشد . رسیدیم فرودگاه و سوار جت شدیم.... ....
ویو زمانی که رسیدن کره :
رسیدیم کره و سوار ون کوک شدیم و راننده حرکت کرد ، رسیدیم عمارت و پیاده شدیم من فقط دلم میخواست هرچه زودتر آنیا رو ببینم ، ولی متوجه شدم چرا کوک انقدر خشکه نه اینکه دوباره خدمتکار عمارتش شدم میخواد قیافه بگیره و چس کلاس بیاد . وارد عمارت شدیم بقیه تعظیم کردن و به منم چپ چپ نگاه میکردن . اوفففف باز این آجوما فک کنم اخلاقش گه تر شده
پیر خرفت، اهمیت ندادم و رفتم به اتاق خدمتکارا بهم لباس دادن و پوشیدم و از این به بعدم نباید با آقای کوک 😑 راحت صحبت کنم ریدم تو قیافت( هوییی میزنم لهت میکنماااا 🔪) رفتم بیرون و از خدمتکارا اتاق آنیا رو پرسیدم که آجوما صدام کرد :
آجوما: ا.تتتت بیا اینجا
ا.ت: بله
آجوما : ارباب کارت داره
ا.ت : باشه میرم
حتما میخواد قوانینو بگه خودم بلدم نیازی به گفتن تو نیس منو بدبخت کردی. در زدم:
کوک: بیا تو
ا.ت: بله کاری داشتی
کوک: از این به بعد غیر رسمی صحبت کردن ممنوعه.......
ا.ت: میدونم
کوک : و اینکه آنیا هنوز نمیدونه من باباشم
ا.ت: چرا؟
کوک: سر یه فرصت مناسب بهش میگم
ا.ت: اوکی
اومدم بیرون و رفتم اتاق آنیا ...... ...
از زبان ا.ت:
کوک بیرون بود منتظر بودم بیاد ولی فقط بخاطر بچم این فرصتو ازدست ندادم. صدای زنگ در اومد رفتم پایین و سوار شدم قیافه ی کوک سرد و جدی بود به هم سلام دادیم و ماشین راه افتاد حرفی بینمون رد بدل نشد . رسیدیم فرودگاه و سوار جت شدیم.... ....
ویو زمانی که رسیدن کره :
رسیدیم کره و سوار ون کوک شدیم و راننده حرکت کرد ، رسیدیم عمارت و پیاده شدیم من فقط دلم میخواست هرچه زودتر آنیا رو ببینم ، ولی متوجه شدم چرا کوک انقدر خشکه نه اینکه دوباره خدمتکار عمارتش شدم میخواد قیافه بگیره و چس کلاس بیاد . وارد عمارت شدیم بقیه تعظیم کردن و به منم چپ چپ نگاه میکردن . اوفففف باز این آجوما فک کنم اخلاقش گه تر شده
پیر خرفت، اهمیت ندادم و رفتم به اتاق خدمتکارا بهم لباس دادن و پوشیدم و از این به بعدم نباید با آقای کوک 😑 راحت صحبت کنم ریدم تو قیافت( هوییی میزنم لهت میکنماااا 🔪) رفتم بیرون و از خدمتکارا اتاق آنیا رو پرسیدم که آجوما صدام کرد :
آجوما: ا.تتتت بیا اینجا
ا.ت: بله
آجوما : ارباب کارت داره
ا.ت : باشه میرم
حتما میخواد قوانینو بگه خودم بلدم نیازی به گفتن تو نیس منو بدبخت کردی. در زدم:
کوک: بیا تو
ا.ت: بله کاری داشتی
کوک: از این به بعد غیر رسمی صحبت کردن ممنوعه.......
ا.ت: میدونم
کوک : و اینکه آنیا هنوز نمیدونه من باباشم
ا.ت: چرا؟
کوک: سر یه فرصت مناسب بهش میگم
ا.ت: اوکی
اومدم بیرون و رفتم اتاق آنیا ...... ...
۹.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.