فیک King of the Moon🍷⛄🧛🏻♂️ پارت¹⁰
شوگا « آماده خشم اژده ها باش.....عصبی از اتاق بیرون رفتم....گاهی اوقات یه فرشته بود....بعضی وقتا هم شیطان رجیم....اما من باید آدمش میکردم...تا دیگه منو دست نندازه.....یه برنامه سرگرم کننده براش در نظر داشتم
جین هی « توی اتاقم نشسته بودم و نقاشی میکشیدم و به ریش نداشته یونگی میخندیدم که دیدم یهو یکی از نگهبان ها با ترس وارد اتاقم شد و گفت که بهشون حمله شده و باید برین یه جای امن.....
راوی « جین هی بعد از اون شب دیگه جرعت نکرده بود پاشو از کاخ بیرون بزاره....برای همین دلشوره و احساس ترس عجیبی داشت...سعی کرد پشت سر نگهبان راه بره و توی مه اونو گم نکنه.....اما پاش به سنگی گیر کرد و وقتی بلند شد اثری از نگهبان نبود.....مه اونقدر غلیظ بود که جین هی نمیتونست اطرافش رو بیینه....زیر لب تمام خاندان یونگی رو مورد عنایت قرار داد و با ترس به راهش ادامه داد....صدای زوزه گرگ ها به گوش میرسید و باد سرد همانند شلاق به صورتش سیلی میزد..... با دیدن دو جفت چشم قرمز که از وقتی وارد این جنگل شده بود زیاد این یه مورد رو دیده بود سر جاش وایساد......
جین هی « خدایا این همه جانور گوشت خوار و خزنده..... چرا هر دفعه منو با خونآشام تحدید میکنی....با ترس تکه سنگی برداشتم و به سمتش پرت کردم که دیدم ناپدید شد..... همینو کم داشتم (๑˙ー˙๑) توهم خونآشام هم زدم.... حسابی کلافه شده بودم... برای همین همونجا روی زمین نشستم و با چوبی که اونجا بود اشکال ناواضحی کشیدم....
راوی « اما جین هی خبر نداشت که تمام مدت توسط شوگا اسکل شده بوده و اینا همش برای تلافی کار دو روز پیششه....
شوگا « نمیدونم چرا وقتی اذیتش میکردم انرژی خواستی میگرفتم و خب ری اکشن های خیلی جالبی نشون بود...بالاخره تصمیم گرفتم برم و این بازی رو تموم کنم...
جین هی « کم کم داشت خوابم میگرفت یهو یه چیزی خورد تو سرم....جان؟ کی اینجاست؟؟؟اما دیدن لبخند مضحک و قیافه شنگول شوگا یه لحظه هنگ کردم (!_!) توهم زدم دیگه نه؟
شوگا « نه...بهت گفته بودم منتظر خشم من باش...تازه الان روال بودم زیاد نترسوندمت...
جین هی « منو اسکل میکنی؟
شوگا « یک.. یک مساوی....
🙂🐇🍷میدونم بد شده... شرمنده ایده نداشتم برای ادامه اش....
جین هی « توی اتاقم نشسته بودم و نقاشی میکشیدم و به ریش نداشته یونگی میخندیدم که دیدم یهو یکی از نگهبان ها با ترس وارد اتاقم شد و گفت که بهشون حمله شده و باید برین یه جای امن.....
راوی « جین هی بعد از اون شب دیگه جرعت نکرده بود پاشو از کاخ بیرون بزاره....برای همین دلشوره و احساس ترس عجیبی داشت...سعی کرد پشت سر نگهبان راه بره و توی مه اونو گم نکنه.....اما پاش به سنگی گیر کرد و وقتی بلند شد اثری از نگهبان نبود.....مه اونقدر غلیظ بود که جین هی نمیتونست اطرافش رو بیینه....زیر لب تمام خاندان یونگی رو مورد عنایت قرار داد و با ترس به راهش ادامه داد....صدای زوزه گرگ ها به گوش میرسید و باد سرد همانند شلاق به صورتش سیلی میزد..... با دیدن دو جفت چشم قرمز که از وقتی وارد این جنگل شده بود زیاد این یه مورد رو دیده بود سر جاش وایساد......
جین هی « خدایا این همه جانور گوشت خوار و خزنده..... چرا هر دفعه منو با خونآشام تحدید میکنی....با ترس تکه سنگی برداشتم و به سمتش پرت کردم که دیدم ناپدید شد..... همینو کم داشتم (๑˙ー˙๑) توهم خونآشام هم زدم.... حسابی کلافه شده بودم... برای همین همونجا روی زمین نشستم و با چوبی که اونجا بود اشکال ناواضحی کشیدم....
راوی « اما جین هی خبر نداشت که تمام مدت توسط شوگا اسکل شده بوده و اینا همش برای تلافی کار دو روز پیششه....
شوگا « نمیدونم چرا وقتی اذیتش میکردم انرژی خواستی میگرفتم و خب ری اکشن های خیلی جالبی نشون بود...بالاخره تصمیم گرفتم برم و این بازی رو تموم کنم...
جین هی « کم کم داشت خوابم میگرفت یهو یه چیزی خورد تو سرم....جان؟ کی اینجاست؟؟؟اما دیدن لبخند مضحک و قیافه شنگول شوگا یه لحظه هنگ کردم (!_!) توهم زدم دیگه نه؟
شوگا « نه...بهت گفته بودم منتظر خشم من باش...تازه الان روال بودم زیاد نترسوندمت...
جین هی « منو اسکل میکنی؟
شوگا « یک.. یک مساوی....
🙂🐇🍷میدونم بد شده... شرمنده ایده نداشتم برای ادامه اش....
۴۵.۰k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.